آهسته و پیوسته

درخت ها، برگ ها و توت ها...

/ بازدید : ۲۰۵

۱_ هنوز با مفهوم پایان آشنا نشده ام و همچنان با پایان هر اتفاقی غصه ام می گیرد. لابد برای همین است که هر جریانی را ابدی تصور می کنم و هیچ انتهایی برای هیچ چیز قائل نیستم. 

۲_ چند صفحه ای از کتاب که می گذرد، صفحه ی آخر کتاب را نگاه می کنم که مبادا پایان بدی داشته باشد. چند دقیقه ای از فیلم که می گذرد دقایق پایانی اش را پخش می کنم که مطمئن شوم به خوشی و خوبی پایان می یابد. اصلاً برای همین سینما نمی روم، سریال هم زیاد نمی بینم. اگر پایانی هم متصور باشم فقط پایان خوش است.

۳_ فردا آخرین امتحان دانشگاه است. یک دو واحدی فقط مانده که آن را پایان حساب نمی کنم. فردا برایم نقطه پایان است. جایی که فارغ از دو واحد مانده و پایان نامه ای که هنوز موضوعش تصویب نشده دانشجویی ام تمام می شود. 

۴_ هیچ وقت آدم فکرش را هم نمی کند که روزی دلش برای همکلاسی ها و استادهایش تنگ شود. همان ها که بارها از دستشان به ستوه آمده بود.

۵_ روی مبل نشسته ام و به آخرین جزوه ی دستنویس نگاه می کنم. به جزوه هایی که ترم های اول می نوشتم. به شعرهایی که حقوق خواندن را آسان می کرد. به بیتی که ترم دوم زیاد تکرار می کردم. به طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد/ در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

۶_ حقوق خواندن سخت بود اما چیز هایی بود که آسانش کند. صحبت های تلفنی با مریم وقتی از کلاس بیرون می آمدم. دیدن مریم، راه رفتن با او و شیر کاکایو خوردن. نگاه کردن به درخت و آسمان از پنجره های کلاس وقتی استاد از جرم و جزا و فقه می گفت. شعر نوشتن لا بلای جزوه ها و کتاب های حقوقی. غروب های بی نظیر دانشگاه و روزهای بارانی اش. سروها، گل های بابونه، توت ها و برگ های روی سنگفرش همیشه سبزش...

۷_ یادم آمد که برای چه چارتار را دوست دارم. جایی آرمان گرشاسبی خوانده: کاش این ماجرا به سر نیاید... و من چه روزها که گوشش دادم و خواندمش و نوشتمش روی جزوه ها...

۴ ۶

بهار نزدیکه

/ بازدید : ۲۵۴
۱_ از شلوغی بیزار شده ام. از طرح ها، عکس ها و موسیقی های شلوغ تا اتاق و خانه و دیوار شلوغ، از موبایل و کامپیوتر تا فکر و دل شلوغ. چند وقت پیش که داشتم از این همه شلوغی دیوانه می شدم دیوار های اتاق را از عکس ها و نقشه خالی کردم و گذاشتم دیوار ها نفس بکشند. بعد رفتم سراغ هر چیزی که شلوغی اش آزارم می داد از کتابخانه و میز تحریر تا کمد و موبایل و پلی لیست موسیقی. حالا بهترم. دست از اینستاگرام و تلگرام کشیده ام، مخاطب هایی که از آن ها بی نیازم را پاک کرده ام، با دوستانی که جز در مورد چرندیات حرف نمی زدند قطع رابطه کردم و به بخشیدن وسایلی که نیازشان ندارم فکر می کنم؛ تا مقدمه ای باشد برای دل و فکر خلوت.
۲_  هرگاه که از معلم بودن خسته می شوم بچه ها به دادم می رسند. امروز یلدا گل سر بنفشی به من هدیه کرد. دو هفته پیش هنگامه برایم نقاشی کشیده بود. پارمیدا به من کتاب امانت داد. آیسا مرا برای تولدش دعوت کرد. زینب پرسید که چرا موهایم را کوتاه کرده ام و الینا خبر داد که چند روز نبوده ام. امروز دوست داشتم از شدت دوست داشتنشان بغلشان کنم و زار زار گریه کنم. هر روز قلبم از شدت محبت و حیرت فشرده می شود. هر گاه که خسته و ناتوانم مرا در آغوش می کشند و با نگاه، لبخند، بوس، آغوش و جمله ای مرا به اوج می برند. 
۳_ اما هنوز هم دلم می خواهد بروم جایی که کسی مرا نشناسد، اسمم را نداند، هیچ راهی را بلد نباشم و قدم بزنم و به هیچ چیز دقیقاً به هیچ چیز فکر نکنم. با همان شدتی که آن اوایل می خواستمش. حتی بیشتر.
۴_ اسفند همیشه مرا سر زنده می کند. نور های اواخر زمستان دلبری می کنند و سرمای مطبوعش هم دلچسب است. روزهایی از زمستان  که دوستشان دارم.
۵_ از منِ امروزم راضی ام و این راضی بودن از خودم به خاطر این است که با سال گذشته فرق دارم و این  مرا خوشحال می کند. به سال گذشته ام که نگاه می کنم برای خودم غمگین می شوم. سال بعد هم همین است. این یعنی من در فرآیند تغییرم و این ارزشمند است.
۶_ دست از تصمیم های بیهوده برداشته ام. تصمیم هایی که برای من نبودند. دست برداشتن از چیزهایی که متعلق به من نیستند من را آرام کرده است. 
۷_ خسته ام. نمی خواهم فرار کنم. سال سختی را گذراندم. می خواهم دوستش بدارم و کمتر برای خودم سخت گیری کنم.
۸_ دلم می خواهد تمام شهر را قدم بزنم و عکس بگیرم و نفس بکشم. من به چیز جدیدی احتیاج ندارم جز یک لیوان گل سرخی، یک گلدان برای اتاقم، آیینه ای بزرگ تر و البته نسخه ای قدیمی از خودم.
۹_ زمستون میره، پشتش بهاره...
۹ ۱۳

نشو شکل فرار

/ بازدید : ۱۶۰

۱_تابستان تمام شد. من ازتمام شدن، ازپایان ها، ازافول ها  می ترسم وناراحت می شوم اما تمام شدن تابستان، هرچه زودتر تمام شدنش تنها چیزی بود که می خواستم. حالا خوشحالم، واقعاً خوشحال.

۲_امروز اولین روزکاری ام بود.سخت، خسته کننده و پرازچالش اما بعدازمدتها ازخودم راضی ام. بیشترین چیزی که دوست دارم یادگیری است که درجریان یاد دهی اتفاق می افتد‌. اگرچیز بیشتری بلد باشم.

۳_شاید بیشترین چیزی که دیده ام ازدست دادن کسانی بوده که دوستشان داشته ام، بیشتر ازهرچیزی، نمانده اند، به هردلیلی. ناراحت کننده؟ بی حدواندازه، انگار تکه ای ازقلبم را کنده اند وبرده اند. انگار بخشی ازوجودم نیست. امازندگی همین است. فکرمی کنم بیشتر ازآمدن رفتن دارد. رفتن ها، رفتن های باتجربه، گاهی فکرمی کنم شاید من هم اززندگی کسانی که دوستم داشته اند رفته ام که حالا اینگونه می شود. رفته ام، بی توجه، بدون دلیل، بدون توضیح.

۴_این پاییز مثل پاییز سال قبل نیست. انگار از ۲۲سالگی تا۲۳سالگی صدسال فاصله است. انگار صدسال طولمی کشد تا۲۳ساله شوی، مثل سال قبل نیست چون مطمئن نیستم اما مثل همیشه، مثل همیشه امیدوارم. امیدوارم پاییز خوبی بسازم.

۵_مریم به تهران رفت. درفاصله ای دورتر ازمن درس می خواند وجایش همه جای شهر خالی است. دلم جغرافیایی را می خواهد که او باشد، نزدیکم.

۶_شاید تنها فایده تابستان برایم این بود که موزیک های خوبی گوش دادم ومستندهای خوبی دیدم.

۷_امشب برایش صدا فرستادم که هیچ وقت قدر هیجده سالگی ام خوشحال نبوده ام. ادامه اش ندادم که انگار جهان را فتح کرده بودم، باسری پر ازرویا...

۸_انگار رویاها را گرفته اند. شده ایم کپی هم. همه یک چیز را می خواهیم. بانسخه های واحد، دلم نمی خواهد رویای من مثل بقیه باشد. دارم دنبال رویای شخصی ام می گردم.

۹_جایی خواندم که وقتی دختری که دوستش داشت را باپسری دیده بود یک آهنگ فوق العاده ی بی کلام از پانیست محبوبم گوش داده بود. مدام فکر می کردم وقتی اولین بار قلبم شکست، اولین بار فهمیدم این دیگر شکست عشقی است چه گوش دادم؟ بعد یادم آمد که لی بیروت گوش می دادم ودر تاکسی گریه می کردم.

۱۰_حالا طوفان گذشته است شاید،چون موهایم را می بافم ودلم می خواهد گوشواره بپوشم.

۱۱_فکرکنم شغل موردعلاقه ام پختن نان های شکلاتی و کیک های خانگی دریک دهکده ی پرازمه وفروختن آن ها با شیرکاکایو وچایی باشد.

۱۲_آدمی نیست که عاشق نشود وقت خزان...

۱ ۸

چنین حالی

/ بازدید : ۱۸۳
۱_این هفته، هفته ی بدی بود‌. آنقدرکه فکرمی کنم تامدتهاحالم خوب نشود.
۲_فقط درساعات حضوردرکلاس زبان حالِ بدم رابرای مدتی فراموش می کردم،آن هم به دلیل بودن بامعلم وهم کلاسی هایی است که دوستشان دارم.
۳_کلمه هاراگم کرده ام، آن هایی که این روزهابیشترازهمیشه بهشان احتیاج دارم، مثل امید، عشق، محبت، نور، دعا...
۴_دیشب رمزگوشی ام راعوض کردم وبعدفراموشش کردم، امروزبه هردری زدم، نتوانستم رمزرابازیابی کنم. گوشی ام به حالت کارخانه بازگشته، بی هیچ شده است، وقتی فکرمی کنم بنظرم آنقدرهاهم بدبنظرنمی رسد، غیرازاینکه نوشته هایم راهم ازدست دادم وصدحیف به آن همه کلمه...
۵_دیروزظهرنزدیک ساعت ۲ازهم فروپاشیدم. آدم موقعی که فرومی پاشد متوجه می شودچقدرتنهاست، آنقدرکه خودش بایدتکه هایش راجمع کند، خودش، خودش رادرست کند، خودش راببردخانه. به خودش بگویدکه میگذرد، درست میشود. تنهاوقتِ فروپاشی متوجه میشوی.
۶_دنبال کتابِ"عشق وچیزهای دیگر"ازمصطفی مستورمی گردم، پیدایش نمی کنم. کاش پیداشود. کاش مراپیداکند.
۷_دارم کتابِ"پاییزفصلِ آخرسال است"می خوانم. حالِ خرابم راخراب ترمی کند ولی دلم نمیخواهدخواندنش رارهاکنم. کتاب خوش خوانی است.
۸_نمی خواستم بنویسم، اما بایدیادم بماندکه این هفته بودکه فروپاشیدم، که دلم می خواهدتنهاباشم، که دلم میخواهدکسی بپرسدچطوری عارفه؟ بگویم خوب نیستم وزارزارگریه کنم، بپرسدکجایی؟ چرانیستی؟ حرف بزندبرایم، دستم رابگیردببردمسجدجامع، برایم سعدی بخواند، بیایدبنشیند، حرف بزنم برایش،بیاید، نرود، بماندهمیشه...
۹_دیشب وسطِ تمام بدبیاری هابرای رِفیق فرستادم: آدم‌چراتنهاست؟
جوابش مهم نبودآنچنان...
۱۰_یک باردیگرهم گفتم، اگربنای به دست آوردن راازدست دادن بگذاریم، دارم خیلی چیزهاراازدست می دهم. خیلی چیزهارا، می ترسم چیزی به دست نیاورم.
۱۱_می ترسم ازاینکه حال خوب وروشنم راکامل ازدست بدهم. می ترسم. ترس هایم برگشته اند.
۱۲_بایدیک مدت فقط بنویسم، کتاب بخوانم، فیلم ببینم، به موسیقی گوش دهم، سعدی بخوانم، ببینم، راه بروم، بایدیک مدت خودم رابردارم ببرم کنجِ اتاقم وبه هیچ چیزی فکرنکنم، بایدیک مدت هیچ کاری نکنم. یک مدتِ طولانی...
۵ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان