آهسته و پیوسته

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟

/ بازدید : ۲۹۰

شگفت انگیز است که مردم به گونه ای بار می آیند که به چیز شگفت انگیزی چون زندگی عادت می کنند!

۷ ۱۳

آوای روشنِ بی هیچ ملال

/ بازدید : ۲۳۸

داستایوسکی در کتاب شب های روشن پرسیده:

یک دقیقه تمام شادکامی؛ آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

کافی نیست؟

۹ ۱۸

شکوفه زده

/ بازدید : ۵۷
و ناگهان بهار شد.
۰ ۱

گر به تو افتدم نظر...

/ بازدید : ۲۰۳

محسن نامجو می خواهد بخواند: گر به تو افتدم نظر که فکرم به هفته ی پیش  می کشد. هفته ی پیش مثل این روزها مریم کرمان بود و قرار گذاشته بودیم که باهم آتشکده را ببینیم. دوشب قبلش باهم نشسته بودیم در کافه و طبق معمول کتاب رد و بدل کرده بودیم و از تهران، خوابگاه، آدم ها، وبلاگ و هزار چیز دیگر صحبت کرده بودیم. هفته پیش مثل امشب دلم نمی خواست با مریم بیرون بروم. فکر می کردم تنهایی آدم چیزی نیست که با دیدار و صحبت کردن بر طرف شود و درست هم فکر می کردم. تنهایی چیزی نبود که با این رفت و آمدها از بین برود. درهمه ی این رفت و آمد تنها، تنهایی فراموش می شود اما از بین نمی رود. باهم شهر را گشتیم، غذا خوردیم ، هم را در آغوش کشیدیم و بعد با چشمانی پر ازحرف خداحافظی کردیم. دلتنگی همان لحظه به سراغم آمد. ازهمان لحظه بیشتر هم شد و اما تنهایی دوچندان تر. نامجو همچنان دارد می خواند و من به اتفاقات این چندوقت اخیر فکر می کنم. به اتفاقات چند وقت بعد هم. به اینکه به مریم قول داده ام برای هیجان زده کردن محسن برای تولدش فکر کنم. به این اشاره کرده که تو پیشنهادهای خوبی می دهی و محسن دوستشان دارد. به سمینار، به مریم و انتخاب جدی که پیش رو دارد، به فاطمه و غمی که سراغش آمده، به تنهایی و خستگی این روزها، به امروز که بوی بِه خانه را فراگرفته بود و شاعرانگی که در این جمله موج می زد. به پاییزی که دارد واقعاً تمام می شود و گل های نرگسی که مدتی کوتاه مهمان ما هستند، به کیکی که مدتهاست دلم می خواهد درست کنم و چای های آخرشبی که خودم را از آن ها محروم کرده ام. به خودم، به تو، به ماهی گلی های دلم و هر آن چه که میان ما نگذشته است. به اینکه چقدر دلم می خواهد برایت کتاب بخوانم.

به اینکه با وجود همه نرسیدن ها من چه بی اندازه شاکر و قدردان این زندگی ام، این زندگی که به من یاد داد بگویم: وطن، مادر، دوست، دلتنگی، این زندگی که به من یاد داد دوست بدارم. که چه بی اندازه خاطر هرآنچه که دارم و ندارم را می خواهم.

۱ ۸

به بانگ آرام و صمیمی

/ بازدید : ۱۷۹
یکی از جمله هایی که ما در شهرمان برای قربان صدقه استفاده می کنیم"جِگِرت بِشَم" است. وقتی دقیق به آن فکر می کنم حتی بار معنایی زیادی هم ندارد، اما حس خوبی دارد آن هم وقتی با لهجه ی کرمانی و کسره های فراوان همراه می شود. جمله های قربان صدقه چیزی است که مدتها به آن فکر می کنم. جمله هایی که دوستت دارم نیست، صمیمی است و حال خوشی دارد. چند وقت پیش که اینستاگرام گردی می کردم به صفحه ی زن و شوهر جوانی برخوردم. مرد ازاوضاع کارش تعریف کرده بود و زن پایین پست قربان صدقه ای رفته بود که مدتهاست دلم برایش رفته است. زن نوشته بود: خونه زندگیمی‌.
من که مخاطب آن نظر هم نبودم مدتها دلم از این حرف گرم بود. برای من که خانه مفهومی عمیق تر از مکان را شکل می دهد، ترکیب خونه زندگی به حدی گرم و سبز بود که همان لحظه درخت جانم بهار شد. الان مدت هاست که فکر می ‌کنم اگر بخواهم جمله ای به کار ببرم که گرم و روشن باشد، دوستت دارم نباشد اما حال خوشی داشته باشد، چه بگویم؟ چگونه قربان صدقه بروم؟ چگونه عمق محبت را برسانم که هم آرام باشد، هم شخصی باشد، هم صمیمی باشد و آشنا؟
چه بگویم که دل را گرم کند و درخت جان را بهار؟
۱۲ ۸
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان