درخت ها، برگ ها و توت ها...
۱_ هنوز با مفهوم پایان آشنا نشده ام و همچنان با پایان هر اتفاقی غصه ام می گیرد. لابد برای همین است که هر جریانی را ابدی تصور می کنم و هیچ انتهایی برای هیچ چیز قائل نیستم.
۲_ چند صفحه ای از کتاب که می گذرد، صفحه ی آخر کتاب را نگاه می کنم که مبادا پایان بدی داشته باشد. چند دقیقه ای از فیلم که می گذرد دقایق پایانی اش را پخش می کنم که مطمئن شوم به خوشی و خوبی پایان می یابد. اصلاً برای همین سینما نمی روم، سریال هم زیاد نمی بینم. اگر پایانی هم متصور باشم فقط پایان خوش است.
۳_ فردا آخرین امتحان دانشگاه است. یک دو واحدی فقط مانده که آن را پایان حساب نمی کنم. فردا برایم نقطه پایان است. جایی که فارغ از دو واحد مانده و پایان نامه ای که هنوز موضوعش تصویب نشده دانشجویی ام تمام می شود.
۴_ هیچ وقت آدم فکرش را هم نمی کند که روزی دلش برای همکلاسی ها و استادهایش تنگ شود. همان ها که بارها از دستشان به ستوه آمده بود.
۵_ روی مبل نشسته ام و به آخرین جزوه ی دستنویس نگاه می کنم. به جزوه هایی که ترم های اول می نوشتم. به شعرهایی که حقوق خواندن را آسان می کرد. به بیتی که ترم دوم زیاد تکرار می کردم. به طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد/ در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
۶_ حقوق خواندن سخت بود اما چیز هایی بود که آسانش کند. صحبت های تلفنی با مریم وقتی از کلاس بیرون می آمدم. دیدن مریم، راه رفتن با او و شیر کاکایو خوردن. نگاه کردن به درخت و آسمان از پنجره های کلاس وقتی استاد از جرم و جزا و فقه می گفت. شعر نوشتن لا بلای جزوه ها و کتاب های حقوقی. غروب های بی نظیر دانشگاه و روزهای بارانی اش. سروها، گل های بابونه، توت ها و برگ های روی سنگفرش همیشه سبزش...
۷_ یادم آمد که برای چه چارتار را دوست دارم. جایی آرمان گرشاسبی خوانده: کاش این ماجرا به سر نیاید... و من چه روزها که گوشش دادم و خواندمش و نوشتمش روی جزوه ها...