عاقبت در قدم بادِ بهار آخر شد.
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدارِ عزیزت شادم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدارِ عزیزت شادم
آمدم تا یک عالمه درباره ی بیست و سه سالگی و جوانه زدن و مریم صحبت کنم. نشد. این روزها نمی توانم منظورم را برسانم. ترجیحم سکوت است. فاطمه می گفت تو نمی توانی منظورت را واضح برسانی و این یک بیماری است. از وقتی پزشکی می خواند ما را مبتلا به انواع بیماری ها می داند. به او نگفته ام که این هم یک نوع اختلال است که ما را مبتلا به انواع بیماری های خطرناک می دانی و مثل گوگل عمل می کنی. تا الان که حرفش را جدی نگرفته بودم اما احتمالا در مورد نرساندن منظورم مبتلا به اختلالی شده ام. باید بپرسم راهی هم برای درمانش وجود دارد یا نه؟ در نهایت اینکه داشتم می نوشتم و از نوشته ام هیچ رضایت نداشتم که محو در صدایی شدم که می خواند: هشیار کسی باشد و دست از نوشتن کشیدم و دلتنگ تر شدم. انگار که دلتنگی دستی باشد که من را در خود مچاله می کند. حالا شما گوش کنید، وقت دلتنگی خاصه در بهار. جایی خواندم که دلتنگی می تواند روح را تعالی بخشد. احتمالا اگر دلتنگی تن را نکشد، جان را متعالی می کند.