جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین...
برنامه می ریختم که:
امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فراموشت می کنم، امسال...امسال قرار بود اسمت را که می شنوم دیگر سرم برنگردد. دیگرکمتر با تو حرف بزنم، در ذهنم، در قلبم...
زده بودم جلوی چشمم و آماده بودم برای رسیدن بهار، برای قرارگرفتن.
بهار آمد، حول حالنا خواندم، از خدا سلامتی خواستم و شادی و ... و ... و دیگر تو را آرزو نکردم، دیگر دوست داشتنت را نخواستم. قول داده بودم فراموشت کنم و می دانستم که این نتوانستنی ترین کارِ ممکن است.
درختها سبز شدند، گل ها در آفتاب جان فزا دلبری می کردند و آسمان آبی تر از همیشه بود. از ته دل می خندیدم و به روی خودم نمی آوردم که مدام یادت مثل سوزن در قلبم فرومی رود و خوشی ام را مثل بادکنک می ترکاند. مهمانی ها تمام شد، عکسهای مسافرت را لایک کردم و برای همه قربانت روم و خوش بگذرد و عیدت مبارک فرستادم و ته قلبم آرزو می کردم تو هم خوش باشی. بهارآمده بود که قرار بگیرم اما بی قرارتر از همیشه بودم، می خواستمت تا از بهار برایت بگویم، از شکوفه ها. بهار قرار بود قرار ما باشد اما نبود، تو بودی؛ تو علت قرار و بی قراری من بودی. تو بهار بودی، تابستان بودی، پاییز بودی و زمستان. تو حول حالنای من بودی و تمام سین های سفره ی هفت سینم. تو شکوفه های صورتی دلم بودی و آفتاب جان فزا، تو درختم بودی و زمینم...
اشتباه برنامه ریخته بودم؛ باید اینگونه می نوشتم:
امسال اگر تو بیایی قرارخواهم گرفت.
امسال اگر تو بیایی بیشتر دوستت خواهم داشت.
امسال از روزی که بیایی بهار می شود، برای همیشه بهار می ماند.
امسال باید بیایی، تو را می خواهم.
اصلاً امسال باید تو را می خواستم و شادی و سلامتی را...
فروردین۹۷_ باز نشر