آهسته و پیوسته

چهارشنبه توی کیفش یه مشت ستاره داره.

/ بازدید : ۲۳۳

کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن  با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی‌، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...

۲ ۸

اما بوی لیمو خانه را برداشته بود.

/ بازدید : ۲۱۷

در هوای تو هر چه بنویسم شعر می شود. مثلاً همین که تابستان است و صدای خنده ی بچه ها از پنجره به گوش می رسد. اتاق از بوی دمنوش پر شده. من  با پایان نامه ای که شب ها از فکرش خوابم نمی برد و بی حد از آن می ترسم، تحویل کاری که قرار را از من گرفته، دلِ تنگ، دستی که از لا به لای انگشتانش باد وزیده و موسیقی عربی که می شنوم، هوای دریا را کرده ام. آسمان مهتابی است و چند روز دیگر عید غدیر، عیدی که خیلی دوستش دارم، از راه می رسد. چراغ را خاموش کردم و آمدم برایت بنویسم که همه چیز شعر شد. مثلاً همین که چراغ را خاموش کردم تا برایت بنویسم.

۲ ۱۶

چه بوی خوشی می وزد از سمت آسمان...

/ بازدید : ۱۰۲

و خنده ات دسته ی کبوتران سپیدی است که یکباره پرواز می کنند.

۰ ۶

با کسی حال توان گفت...

/ بازدید : ۲۲۰

معلم علوم اجتماعی چهار سال دبیرستانم را خیلی دوست داشتم. خانم جعفری محبوب نبود. خیلی از هم مدرسه ای هایم او را به سخت گیری می شناختند اما من جور دیگری دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. آن سال ها برخلاف الان برونگرا و اهل گپ و گفت و خنده و شوخی بودم. همین می شد که احتمالا تا از چیزی ناراحت می شدم همه می فهمیدند. روزهای سوم دبیرستان بود که در حیاط مدرسه به مریم گفتم که به پوچی رسیدم. مریم خندید. من هم الان به آن روز و آن حرف می خندم. چه می دانستم پوچی یعنی چه؟ من آن سال ها دانش آموز رشته ی ادبیاتی بودم که مدام سرم را با کتاب گرم می کردم، شیفته ی دکتر شریعتی بودم و از جهان و واقعیت ها چیزی نمی دانستم. نمی دانم لابد چیزی مرا به هم ریخته بود که این کلمه را به کار بردم اما یادم می آید که آن روزها سخت ساکت شده بودم. یکی از همان روزها بود که بعد از کلاس از خانم جعفری سوالی پرسیدم و بعد که جوابم را داد دقیق با چشمان خوش رنگش در چشمانم نگاه کرد و پرسید: خوبی؟ حتی خودم هم دقیق حال خودم را نمی دانستم اما او می دانست. این روزها هم همین است. نمی خواهم از کلمه ی پوچی استفاده کنم. شاید کلمه ی خالی کلمه ی درست تری باشد. یا هر کلمه ی دقیق دیگری برای این حالی که درست هم متوجهش نمی شوم. همیشه دلم برایش تنگ است اما امشب یاد آن لحظه افتادم. اگر می شد که الان در چشمانم نگاه کند و بپرسد: خوبی؟ جواب می دادم نمی دانم و بعد محکم در آغوشش می کشیدم. او معلم آغوش های سفت و محکم هم بود. همان آغوش ها که غم، غصه و پریشانی را می برد و امن و امان و راحتی می آورد.

۱ ۱۳

درخت ها، برگ ها و توت ها...

/ بازدید : ۲۰۵

۱_ هنوز با مفهوم پایان آشنا نشده ام و همچنان با پایان هر اتفاقی غصه ام می گیرد. لابد برای همین است که هر جریانی را ابدی تصور می کنم و هیچ انتهایی برای هیچ چیز قائل نیستم. 

۲_ چند صفحه ای از کتاب که می گذرد، صفحه ی آخر کتاب را نگاه می کنم که مبادا پایان بدی داشته باشد. چند دقیقه ای از فیلم که می گذرد دقایق پایانی اش را پخش می کنم که مطمئن شوم به خوشی و خوبی پایان می یابد. اصلاً برای همین سینما نمی روم، سریال هم زیاد نمی بینم. اگر پایانی هم متصور باشم فقط پایان خوش است.

۳_ فردا آخرین امتحان دانشگاه است. یک دو واحدی فقط مانده که آن را پایان حساب نمی کنم. فردا برایم نقطه پایان است. جایی که فارغ از دو واحد مانده و پایان نامه ای که هنوز موضوعش تصویب نشده دانشجویی ام تمام می شود. 

۴_ هیچ وقت آدم فکرش را هم نمی کند که روزی دلش برای همکلاسی ها و استادهایش تنگ شود. همان ها که بارها از دستشان به ستوه آمده بود.

۵_ روی مبل نشسته ام و به آخرین جزوه ی دستنویس نگاه می کنم. به جزوه هایی که ترم های اول می نوشتم. به شعرهایی که حقوق خواندن را آسان می کرد. به بیتی که ترم دوم زیاد تکرار می کردم. به طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد/ در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

۶_ حقوق خواندن سخت بود اما چیز هایی بود که آسانش کند. صحبت های تلفنی با مریم وقتی از کلاس بیرون می آمدم. دیدن مریم، راه رفتن با او و شیر کاکایو خوردن. نگاه کردن به درخت و آسمان از پنجره های کلاس وقتی استاد از جرم و جزا و فقه می گفت. شعر نوشتن لا بلای جزوه ها و کتاب های حقوقی. غروب های بی نظیر دانشگاه و روزهای بارانی اش. سروها، گل های بابونه، توت ها و برگ های روی سنگفرش همیشه سبزش...

۷_ یادم آمد که برای چه چارتار را دوست دارم. جایی آرمان گرشاسبی خوانده: کاش این ماجرا به سر نیاید... و من چه روزها که گوشش دادم و خواندمش و نوشتمش روی جزوه ها...

۴ ۶
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان