با کسی حال توان گفت...
معلم علوم اجتماعی چهار سال دبیرستانم را خیلی دوست داشتم. خانم جعفری محبوب نبود. خیلی از هم مدرسه ای هایم او را به سخت گیری می شناختند اما من جور دیگری دوستش داشتم. او هم مرا دوست داشت. آن سال ها برخلاف الان برونگرا و اهل گپ و گفت و خنده و شوخی بودم. همین می شد که احتمالا تا از چیزی ناراحت می شدم همه می فهمیدند. روزهای سوم دبیرستان بود که در حیاط مدرسه به مریم گفتم که به پوچی رسیدم. مریم خندید. من هم الان به آن روز و آن حرف می خندم. چه می دانستم پوچی یعنی چه؟ من آن سال ها دانش آموز رشته ی ادبیاتی بودم که مدام سرم را با کتاب گرم می کردم، شیفته ی دکتر شریعتی بودم و از جهان و واقعیت ها چیزی نمی دانستم. نمی دانم لابد چیزی مرا به هم ریخته بود که این کلمه را به کار بردم اما یادم می آید که آن روزها سخت ساکت شده بودم. یکی از همان روزها بود که بعد از کلاس از خانم جعفری سوالی پرسیدم و بعد که جوابم را داد دقیق با چشمان خوش رنگش در چشمانم نگاه کرد و پرسید: خوبی؟ حتی خودم هم دقیق حال خودم را نمی دانستم اما او می دانست. این روزها هم همین است. نمی خواهم از کلمه ی پوچی استفاده کنم. شاید کلمه ی خالی کلمه ی درست تری باشد. یا هر کلمه ی دقیق دیگری برای این حالی که درست هم متوجهش نمی شوم. همیشه دلم برایش تنگ است اما امشب یاد آن لحظه افتادم. اگر می شد که الان در چشمانم نگاه کند و بپرسد: خوبی؟ جواب می دادم نمی دانم و بعد محکم در آغوشش می کشیدم. او معلم آغوش های سفت و محکم هم بود. همان آغوش ها که غم، غصه و پریشانی را می برد و امن و امان و راحتی می آورد.