هیچ وقت عزیز جان، هیچ وقت.*
می خواهم بدانم کِی، چه طور همه چیز عادی می شود؟*
* از وبلاگ چند وقت یک بار
می خواهم بدانم کِی، چه طور همه چیز عادی می شود؟*
* از وبلاگ چند وقت یک بار
من پیاده رفتن، نوشتن، صُبح، چای، پاییز، نارنگی و تو را دوست دارم.
برای تو همیشه در زندگیِ من جا هست.
حتی وقتی که دیگر نمی خواهم خودم توی زندگی ام باشم.
یک عالمه دویده بود و جایی نرسیده بود. بالاخره بعد از این همه دویدن جایی ایستاده بود، بدون اشک ریختن یک عالمه حرف زده بود و بعد توانسته بود که نفس عمیقی بکشد. حالا دیگر فقط خسته بود. پتو را کشید روی سرش و خوابید. دلش می خواست وقتی چشمش را باز می کند دیگر خسته نباشد. دلش خیلی چیزهای دیگر هم می خواست اما اول از همه باید می خوابید. چهار پاییز می خوابید.
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...