آهسته و پیوسته

اتفاق است و می افتد؛ دل که سنگ و چوب نیست

/ بازدید : ۱۶۷

همه چیز شکل بهار است. گنجشک‌ها آواز می‌خوانند‌‌. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجه‌پلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز دیگر خانه مرتب می شود. سین‌های سفره هفت سین را تهیه می‌کنیم و باغچه را هرس می‌کنیم. خودم را در آیینه نگاه می‌کنم و به امسال فکر می‌کنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت‌‌. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگونه می‌گذراندم؟ می‌خواهم دفتر سالیانه سفارش بدهم و اول دفتر، برنامه‌ی امسال را بنویسم دوست داشتن. سخت و باشکوه دوست داشتن. سال نود و نه هر گونه که باشد با دوست داشتن خوب و درست و آرام می‌گذرد. دوست داشتن من را حفظ می‌کند. من به دوستی است که زنده‌ام.

۱ ۹

من برگم و تو ریشه

/ بازدید : ۱۹۲

۰ ۱۲

شرح هجران مختصر کن

/ بازدید : ۱۵۵

سه شنبه مدرسه بودم. کلاس ششمی ها آش رشته پخته بودند و بعد از پایان کارشان آزاد و رها زیر آفتاب نشسته بودند و آش می خوردند. من هم کنارشان نشستم. به صداها و خنده های بلندشان گوش می دادم و آش برایشان می ریختم. حالشان خوب بود. با هم بحث کرده بودند؛ گریه کرده بودند اما در نهایت کنار هم نشسته بودند و می خندیدند. من از خوشی آن ها فاصله داشتم؛ اما پیوستگی غیر واقعی به بچه ها را دوست داشتم. بعد کمک شان کردم. دیگ آش را شستیم و آش ها را تقسیم کردیم. همان لحظه، همان جا که کنارشان نشسته بودم لحظه ی باشکوهی بود. با شکوه و معمولی. خبری از هیچ چیز نبود. خبری از رسانه نبود. خنده ی پونه و آرش مداوم جلوی چشمم نبود. به کابوس ها و اضطراب هایم پس از حادثه فکر نمی کردم. به گذشته فکر نمی کردم. همه چیز حاضر بود. یله زیر آفتاب صداهای بچه ها را می شنیدم و فکر می کردم کاش می توانستیم همه با هم با صدای بلند بخوانیم: صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد. ناگهان به طرز عجیبی از فکر هم خوانی زیبا شدم. پس از آن لحظات دیگر چیزی معمولی و عادی نبود. زندگی با رسانه ها باز گشته بودند؛ ولی هر گاه می خواهم دوباره همه چیز عادی شود در ذهنم با جمعیت آواز می خوانم و بعد از مدت ها همه خوبیم. حالا که همه با هم سوگواری کرده ایم؛ خوبیم.

۰ ۱۳

این شب پریشان سحر می شود

/ بازدید : ۱۴۱

اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در عروسی ام قرار است بپوشم؛ به وقتی که از کرمان می روم؛ به وقتی که از ایران می روم؛ به اینکه چگونه می روم؛ در فرودگاه چه چیزی را گوش می دهم؛ که غمگینم یا خوشحالم که رفته ام؟ به اینکه اصلا چرا رفته ام؟ تنها رفته ام یا با کسی که دوستش دارم؛ بچه هم دارم یا هیچ وقت بچه دار نمی شوم؟ مداوم به بعد فکر می کنم. به بعد از این روزها فکر می کنم تا خودم را تسلی دهم. تا ذهنم را، قلبم را گول بزنم که این ها همه موقتی است و روزهای تیره و تار می گذرند. با مریم زیاد حرف می زنم. لا به لای صحبت گاهی از امید حرف می زنیم؛ از روهای بعد. از اینکه قرار است در کدام شهر زندگی کنیم؛ چگونه عروسی بگیریم و چند بچه داشته باشیم. من این جوری خودم را تسلی می دهم. از بعد حرف زدن کمکم کرده زنده بمانم. به بهار فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم واقعا از چیزی خوشحال باشم. به چند سال آینده فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم عاشق کسی بشوم. در همه ی این ها به ایران فکر نمی کنم. نمی دانم قرار است چه بشود اما امید کوچکی دارم که درست می شود. نمی دانم این امید را تا کی می توانم ادامه بدهم اما امید دارم و این امید اگر من را نکشد می تواند بزرگ تر شود. فعلا که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر را زمزمه می کنم؛ به بعد فکر می کنم؛ با مریم حرف می زنم؛ در پینترست عکس های خانه ها و لباس هایی که دوست دارم را سیو می کنم؛ موسیقی ترکی استانبولی گوش می دهم؛ کانال وبلاگ خوانی را زیر و رو می کنم؛ نیمه شب ها به ماه نگاه می کنم و امید دارم؛ هر چند کوچک. هر چند دور.

۸ ۵

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

/ بازدید : ۱۸۴

بیا فرار کنیم، با اسب ها، شعر و این چیز گرم توی سینه‌مان.

 

ازاین جا

با دخل و تصرف

۲ ۴
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان