۱_این هفته، هفته ی بدی بود. آنقدرکه فکرمی کنم تامدتهاحالم خوب نشود.
۲_فقط درساعات حضوردرکلاس زبان حالِ بدم رابرای مدتی فراموش می کردم،آن هم به دلیل بودن بامعلم وهم کلاسی هایی است که دوستشان دارم.
۳_کلمه هاراگم کرده ام، آن هایی که این روزهابیشترازهمیشه بهشان احتیاج دارم، مثل امید، عشق، محبت، نور، دعا...
۴_دیشب رمزگوشی ام راعوض کردم وبعدفراموشش کردم، امروزبه هردری زدم، نتوانستم رمزرابازیابی کنم. گوشی ام به حالت کارخانه بازگشته، بی هیچ شده است، وقتی فکرمی کنم بنظرم آنقدرهاهم بدبنظرنمی رسد، غیرازاینکه نوشته هایم راهم ازدست دادم وصدحیف به آن همه کلمه...
۵_دیروزظهرنزدیک ساعت ۲ازهم فروپاشیدم. آدم موقعی که فرومی پاشد متوجه می شودچقدرتنهاست، آنقدرکه خودش بایدتکه هایش راجمع کند، خودش، خودش رادرست کند، خودش راببردخانه. به خودش بگویدکه میگذرد، درست میشود. تنهاوقتِ فروپاشی متوجه میشوی.
۶_دنبال کتابِ"عشق وچیزهای دیگر"ازمصطفی مستورمی گردم، پیدایش نمی کنم. کاش پیداشود. کاش مراپیداکند.
۷_دارم کتابِ"پاییزفصلِ آخرسال است"می خوانم. حالِ خرابم راخراب ترمی کند ولی دلم نمیخواهدخواندنش رارهاکنم. کتاب خوش خوانی است.
۸_نمی خواستم بنویسم، اما بایدیادم بماندکه این هفته بودکه فروپاشیدم، که دلم می خواهدتنهاباشم، که دلم میخواهدکسی بپرسدچطوری عارفه؟ بگویم خوب نیستم وزارزارگریه کنم، بپرسدکجایی؟ چرانیستی؟ حرف بزندبرایم، دستم رابگیردببردمسجدجامع، برایم سعدی بخواند، بیایدبنشیند، حرف بزنم برایش،بیاید، نرود، بماندهمیشه...
۹_دیشب وسطِ تمام بدبیاری هابرای رِفیق فرستادم: آدمچراتنهاست؟
جوابش مهم نبودآنچنان...
۱۰_یک باردیگرهم گفتم، اگربنای به دست آوردن راازدست دادن بگذاریم، دارم خیلی چیزهاراازدست می دهم. خیلی چیزهارا، می ترسم چیزی به دست نیاورم.
۱۱_می ترسم ازاینکه حال خوب وروشنم راکامل ازدست بدهم. می ترسم. ترس هایم برگشته اند.
۱۲_بایدیک مدت فقط بنویسم، کتاب بخوانم، فیلم ببینم، به موسیقی گوش دهم، سعدی بخوانم، ببینم، راه بروم، بایدیک مدت خودم رابردارم ببرم کنجِ اتاقم وبه هیچ چیزی فکرنکنم، بایدیک مدت هیچ کاری نکنم. یک مدتِ طولانی...