آخرین روز بهار...
جمعه ۳۱ خرداد ۹۸
/
بازدید : ۲۳۲
صبح با صدای گنجشک ها بیدار شد و نورِ صبح را دید. خندید. یادش نمی آمد شبِ قبل برای چه غمگین بوده و فکر می کرده که صبح نمی شود.
چهارشنبه توی کیفش یه مشت ستاره داره.
از نوشتن باز مانده ام. امشب بعد از چند روز ناتوانی فهمیدم هرچه می خواستم بنویسم را گفته اند. حالا دیگر هر خطی گزافه است. همان که مولانا سروده:
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
*حافظ
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
دامی نهاده ای که گرفتار می کنی...