جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست؟
شگفت انگیز است که مردم به گونه ای بار می آیند که به چیز شگفت انگیزی چون زندگی عادت می کنند!
شگفت انگیز است که مردم به گونه ای بار می آیند که به چیز شگفت انگیزی چون زندگی عادت می کنند!
داستایوسکی در کتاب شب های روشن پرسیده:
یک دقیقه تمام شادکامی؛ آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
کافی نیست؟
محسن نامجو می خواهد بخواند: گر به تو افتدم نظر که فکرم به هفته ی پیش می کشد. هفته ی پیش مثل این روزها مریم کرمان بود و قرار گذاشته بودیم که باهم آتشکده را ببینیم. دوشب قبلش باهم نشسته بودیم در کافه و طبق معمول کتاب رد و بدل کرده بودیم و از تهران، خوابگاه، آدم ها، وبلاگ و هزار چیز دیگر صحبت کرده بودیم. هفته پیش مثل امشب دلم نمی خواست با مریم بیرون بروم. فکر می کردم تنهایی آدم چیزی نیست که با دیدار و صحبت کردن بر طرف شود و درست هم فکر می کردم. تنهایی چیزی نبود که با این رفت و آمدها از بین برود. درهمه ی این رفت و آمد تنها، تنهایی فراموش می شود اما از بین نمی رود. باهم شهر را گشتیم، غذا خوردیم ، هم را در آغوش کشیدیم و بعد با چشمانی پر ازحرف خداحافظی کردیم. دلتنگی همان لحظه به سراغم آمد. ازهمان لحظه بیشتر هم شد و اما تنهایی دوچندان تر. نامجو همچنان دارد می خواند و من به اتفاقات این چندوقت اخیر فکر می کنم. به اتفاقات چند وقت بعد هم. به اینکه به مریم قول داده ام برای هیجان زده کردن محسن برای تولدش فکر کنم. به این اشاره کرده که تو پیشنهادهای خوبی می دهی و محسن دوستشان دارد. به سمینار، به مریم و انتخاب جدی که پیش رو دارد، به فاطمه و غمی که سراغش آمده، به تنهایی و خستگی این روزها، به امروز که بوی بِه خانه را فراگرفته بود و شاعرانگی که در این جمله موج می زد. به پاییزی که دارد واقعاً تمام می شود و گل های نرگسی که مدتی کوتاه مهمان ما هستند، به کیکی که مدتهاست دلم می خواهد درست کنم و چای های آخرشبی که خودم را از آن ها محروم کرده ام. به خودم، به تو، به ماهی گلی های دلم و هر آن چه که میان ما نگذشته است. به اینکه چقدر دلم می خواهد برایت کتاب بخوانم.
به اینکه با وجود همه نرسیدن ها من چه بی اندازه شاکر و قدردان این زندگی ام، این زندگی که به من یاد داد بگویم: وطن، مادر، دوست، دلتنگی، این زندگی که به من یاد داد دوست بدارم. که چه بی اندازه خاطر هرآنچه که دارم و ندارم را می خواهم.