گریه را به مستی
همچو چشم مستت جهان خراب است.
بهار به امید و آغاز های نو، بهار است.
اسفند نود و شش، نزدیک همین روزها نجف بودم. نجف شهر عجیبی است. نزدیک حرم انگار سایه دارد. سایهای خنک، آرام و امن. نجف شهر خوشی است. نجف زیباست. شاد است. نجف دوست داشتنی است. نجف شهر پدری است.
خوش به حال پرندههایش، خوش به حال کودکهایش، خوش به حال آدمهایش.
همه چیز شکل بهار است. گنجشکها آواز میخوانند. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجهپلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز دیگر خانه مرتب می شود. سینهای سفره هفت سین را تهیه میکنیم و باغچه را هرس میکنیم. خودم را در آیینه نگاه میکنم و به امسال فکر میکنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگونه میگذراندم؟ میخواهم دفتر سالیانه سفارش بدهم و اول دفتر، برنامهی امسال را بنویسم دوست داشتن. سخت و باشکوه دوست داشتن. سال نود و نه هر گونه که باشد با دوست داشتن خوب و درست و آرام میگذرد. دوست داشتن من را حفظ میکند. من به دوستی است که زندهام.