آهسته و پیوسته

این چنین دل‌خستگی زایل به مرهم کی شود؟

/ بازدید : ۱۹۲

اول: امروز داشتم فکر می‌کردم که چقدر به چیزهای آرام و سبک احتیاج دارم. به بوسه مثلا یا آغوش امن و طولانی دوستانم. به لباس‌های خنک و نخی تابستانی. به مربا. به بچه‌ها. به اختلاط بیهوده و نشستن در جایی و بوی سیگار و چایی پشت چایی. به نوازش و لبخند. دیدم چقدر به تولد و کیک و رقص محتاجم. به اینکه از آدم‌ها بپرسم روزشان را چطور گذرانده‌اند؟ به آشپزی و پلی‌لیست پخت و پز رادیو جوان. به آواز خواندن و نان داغ گرفتن و رانندگی. به بوسه گفتن آخر چت. به مجله‌ی داستان همشهری و درختان. چقدر به تماشا محتاجم. به بوی شیر گرم و فرنی. به شانه کردن موها و مسواک زدن. به هر چیز ساده و راحت و خنکی. مثل آب هندوانه با نعنا. مثل موهیتو. مثل وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گشتم و مامان و بابا را می‌دیدم. دوباره می‌گویم که مثل بوسه و آغوش طولانی. آسان و سخت و زیبا.

 

دوم: فردا دبیرستانم. صبح، قبل رفتن شیر قهوه و ویفر می‌خورم. بعد در راه کوتاهی که دارم، موسیقی گوش می‌کنم. هلیا را بغل می‌کنم. برگه‌ها را امضا می‌کنم و در راه مواد لازانیای مسخره و آسانی که یاد گرفته‌ام را می‌خرم با لیموناد. بعد می‌آیم خانه. هنگام آشپزی با موسیقی آشپزخانه‌ای می‌رقصم. سالاد کاهو درست می‌کنم. عصر مجله‌ام را می‌خوانم و بعد هم می‌روم تاب‌بازی. اگر بچه‌ها بگذارند. برای بعد هم که خدا بزرگ است.

۱ ۷

شاید هم اینطور نباشد، نمی‌دانم.

/ بازدید : ۱۸۲

در مجموع از قبل، بیشتر گریه می‌کنم، بیشتر احساس خوشبختی می‌کنم و خوشحالی‌های طولانی‌تری دارم با اینکه در گمان خودم از هر جهت باخته‌ام.

۱ ۸

.

/ بازدید : ۱۸۷

تو عمر خواه و صبوری.

۰ ۱۲

هوای خنک دم صبح آدم را تازه می‌کند.

/ بازدید : ۶۸۶

دیشب غمگین بودم. اکثر شب‌ها غمیگنم. وقتی یادم می‌آید که چقدر دلتنگم، غمگین می‌شوم. وقتی به سال‌های رفته نگاه می‌کنم، غمگین می‌شوم. با اینکه به اندازه ی کافی و یا حتی بیش از کافی امید به آینده دارم و خوشبینم که همه چیز بهتر می‌شود. شب‌ها بخش سیاه وجودم بر بخش روشنم غلبه می‌کند و فکر می‌کنم چقدر همه چیز در این جهان زشت، پوچ و بی‌ارزش است. چقدر این جهان بی‌ارزش است و بعد غصه‌ام می‌گیرد. شب‌ها این‌گونه است. سعی می‌کنم زودتر بخوابم و قبل از خواب کتاب بخوانم اما گاهی هم نمی‌شود. دیشب هم خواب نمی‌رفتم. به مریم پیام دادم که برویم بدویم و همین فقط همین دویدن نقطه ی روشن دیشب بود. نزدیک ساعت شش بود که مریم بیدارم کرد. هوای خنک صبح تازه‌ام کرد. با اینکه مریم عجله داشت و من ریه‌ام یاری نکرد که زیاد، طولانی و باسرعت بدوم اما خوش گذشت. تقریبا از هر چیزی کمی حرف زدیم و بعد با وانیل و نان سنگک به خانه برگشتم. چای دم کردم. فرنی سیب عزیزم را درست کردم. تاریخ مصاحبه را چک کردم. توییت کردم. با مامان چای خوردیم و همه‌چیز به نظرم کمی بهتر شد. حالا از صبح سومین لیوان چایم را خورده‌ام. از اضطراب مصاحبه فکرم پر است. پلی لیست زیبایی را پخش کرده‌ام. اتاقم به هم ریخته است. نمی دانم باید چه کار کنم و فقط برای روزهای آینده از یک چیز مطمئنم. بستنی در فریزر است. جدیدا خداوند را به خاطر هر چیزی که هستم و دارم شکر می‌کنم. تقریبا مطمئنم همه‌چیز بهتر می‌شود. چند روز دیگر را می‌خواهم بدل از روز تولدم بگیرم و به بطالت بگذرانم. دل تنگی بخشی از وجودم شده است اما بیشتر از قبل خوشحالم و می خندم. فکر می کنم زندگی همین است. مجموعه ای از آشفتگی، بی‌ارزشی. اما عجیب زیبا. عجیب دردناک، رنج‌آور و زیبا.

۷ ۱۲

آری! به یمن لطف شما خاک زر شود.

/ بازدید : ۱۶۰

بده نوری روان خسته‌ام را.

۰ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان