این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود؟
اول: امروز داشتم فکر میکردم که چقدر به چیزهای آرام و سبک احتیاج دارم. به بوسه مثلا یا آغوش امن و طولانی دوستانم. به لباسهای خنک و نخی تابستانی. به مربا. به بچهها. به اختلاط بیهوده و نشستن در جایی و بوی سیگار و چایی پشت چایی. به نوازش و لبخند. دیدم چقدر به تولد و کیک و رقص محتاجم. به اینکه از آدمها بپرسم روزشان را چطور گذراندهاند؟ به آشپزی و پلیلیست پخت و پز رادیو جوان. به آواز خواندن و نان داغ گرفتن و رانندگی. به بوسه گفتن آخر چت. به مجلهی داستان همشهری و درختان. چقدر به تماشا محتاجم. به بوی شیر گرم و فرنی. به شانه کردن موها و مسواک زدن. به هر چیز ساده و راحت و خنکی. مثل آب هندوانه با نعنا. مثل موهیتو. مثل وقتی از مدرسه به خانه برمیگشتم و مامان و بابا را میدیدم. دوباره میگویم که مثل بوسه و آغوش طولانی. آسان و سخت و زیبا.
دوم: فردا دبیرستانم. صبح، قبل رفتن شیر قهوه و ویفر میخورم. بعد در راه کوتاهی که دارم، موسیقی گوش میکنم. هلیا را بغل میکنم. برگهها را امضا میکنم و در راه مواد لازانیای مسخره و آسانی که یاد گرفتهام را میخرم با لیموناد. بعد میآیم خانه. هنگام آشپزی با موسیقی آشپزخانهای میرقصم. سالاد کاهو درست میکنم. عصر مجلهام را میخوانم و بعد هم میروم تاببازی. اگر بچهها بگذارند. برای بعد هم که خدا بزرگ است.