هوای خنک دم صبح آدم را تازه میکند.
دیشب غمگین بودم. اکثر شبها غمیگنم. وقتی یادم میآید که چقدر دلتنگم، غمگین میشوم. وقتی به سالهای رفته نگاه میکنم، غمگین میشوم. با اینکه به اندازه ی کافی و یا حتی بیش از کافی امید به آینده دارم و خوشبینم که همه چیز بهتر میشود. شبها بخش سیاه وجودم بر بخش روشنم غلبه میکند و فکر میکنم چقدر همه چیز در این جهان زشت، پوچ و بیارزش است. چقدر این جهان بیارزش است و بعد غصهام میگیرد. شبها اینگونه است. سعی میکنم زودتر بخوابم و قبل از خواب کتاب بخوانم اما گاهی هم نمیشود. دیشب هم خواب نمیرفتم. به مریم پیام دادم که برویم بدویم و همین فقط همین دویدن نقطه ی روشن دیشب بود. نزدیک ساعت شش بود که مریم بیدارم کرد. هوای خنک صبح تازهام کرد. با اینکه مریم عجله داشت و من ریهام یاری نکرد که زیاد، طولانی و باسرعت بدوم اما خوش گذشت. تقریبا از هر چیزی کمی حرف زدیم و بعد با وانیل و نان سنگک به خانه برگشتم. چای دم کردم. فرنی سیب عزیزم را درست کردم. تاریخ مصاحبه را چک کردم. توییت کردم. با مامان چای خوردیم و همهچیز به نظرم کمی بهتر شد. حالا از صبح سومین لیوان چایم را خوردهام. از اضطراب مصاحبه فکرم پر است. پلی لیست زیبایی را پخش کردهام. اتاقم به هم ریخته است. نمی دانم باید چه کار کنم و فقط برای روزهای آینده از یک چیز مطمئنم. بستنی در فریزر است. جدیدا خداوند را به خاطر هر چیزی که هستم و دارم شکر میکنم. تقریبا مطمئنم همهچیز بهتر میشود. چند روز دیگر را میخواهم بدل از روز تولدم بگیرم و به بطالت بگذرانم. دل تنگی بخشی از وجودم شده است اما بیشتر از قبل خوشحالم و می خندم. فکر می کنم زندگی همین است. مجموعه ای از آشفتگی، بیارزشی. اما عجیب زیبا. عجیب دردناک، رنجآور و زیبا.