آهسته و پیوسته

الا لهو و لعب

/ بازدید : ۴۸

آدم همیشه فکر می‌کند احتمالا سال بعد فرق می‌کند. حالا که نشسته‌ام روی مبل، می‌خواهم چایی دم بدهم و یک غم بزرگی در دلم هست و هیچ امیدی ندارم، به این فکر می‌کنم که سال پیش فکر می‌کردم امسال فرق دارد اما غم سنگین‌تر شد و افسردگی عمیق‌تر. خیلی به این فکر می‌کنم که آدم‌هایی که خوشحال هستند، که راضی‌اند، که به کسی که دلشان می‌خواسته، رسیده‌اند، آدم‌هایی که ساده به چیزی که می‌خواهند، می‌رسند، چه فرقی با من دارند که مداوم و چند باره در همه چیز شکست خوردم و بعد رویایم را از دست دادم. این‌ها را از بیست و چندسالگی می‌گویم و حالا که در آستانه‌ی دهه‌ی چهارمم احساس می‌کنم که به نشدن عادت کرده‌ام و حالا که رویاهایم مرده‌اند، دیگر آن امید جوانی را هم ندارم. آن ایمان که روزی همه چیز درست می‌شود و من هم بی‌غم از ته دل می‌خندم. افسردگی تمام روحیه و انرژی مرا بلعیده. دیگر انتظار ندارم چیزی درست شود. خوشحال نیستم. امیدوار نیستم. غمگینم و هر روز به این فکر می‌کنم کاش شجاعتش را داشتم و خودم را از جایی بلند پرت می‌کردم. حقیقت اینکه سال پیش دو، سه بار تا آستانه‌اش رفتم ولی ترسیدم و حالا؟ کاش نمی‌ترسیدم و همه چیز تمام شده بود. کاش قرص نخورده بودم. ناراحتم که ناراحتم. از ناراحتی‌ام رنج می‌برم و زندگی برایم معنایی ندارد. کسی دوستم ندارد و آدم‌ها به سادگی فراموشم می‌کنند. بعید بدانم کسی از رفتنم خیلی ناراحت شود. این‌ها را نمی‌گویم که شما بگویید دوستم دارید که حتما دارید چون من هم شما را دوست دارم. این‌ها را می‌گویم چون کسی باور نمی‌کند و نوشتنش انگار حقیقت ترسناک زندگی را برایم پررنگ می‌کند. همین.

۰ ۷

آشفتگی‌های مغز یک جوان بیست و چند ساله

/ بازدید : ۸۱

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، نیلوفر امرایی که خیلی جوان بود از دنیا رفته. من هم امروز خیلی غمگین بودم و غم شعله شده بود و درونم را به آتش می‌کشید. بعد یکهو تصمیم گرفتم که در وبلاگم بنویسم. چند وقتی از آخرین مطلبی که اینجا نوشته‌ام، گذشته. چند روز پیش به منیر گفتم که تنها چیزی که از کل گذشته‌ام دوست دارم وبلاگ است. حالا معاون یک مدرسه‌ام. شغلم را دوست ندارم. نمی‌دانم می‌خواهم چیکاره شوم؟ من همیشه آرزوهای ساده‌ای داشتم. در واقع چیز زیادی از جهان نمی‌خواستم. هنوز هم نمی‌خواهم. می‌خواهم همسر شوم. مادر شوم. خانه و خانواده‌ام را خوشحال کنم. عصرها برویم پارک. صبح‌ها قبل از کار صورت ماهشان را ببوسم و برایشان لقمه بپیچم. من آرزوهای ساده‌ای دارم. آدمی معمولی که سلامتی‌اش تضمین شده نیست و دلش می‌خواهد زندگی کند. نمی‌دانم. زیادی غمگینم و کاش قرص‌هایم را قطع نمی‌کردم که حالا به این بلا گرفتار شوم. روزهای خیلی خوبی داشته‌ام. اما گاهی از شدت اضطراب و غم دلم ‌می‌خواهد چاقویی در شکمم بگردانم. نمی‌دانم این‌ها از ناشکری است یا از نازک نارنجی بودن؟ مگر نه اینکه هر کسی قدر خودش رنج می‌کشد. متن آشفته‌ی من را به آشفتگی مغزم ببخشید و حالا خوشحال می‌شوم که بدانم شما اما خوبید و خوشحال و در وصل.

۳ ۵

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد.

/ بازدید : ۹۷

امروز که‌ مریم یک عکس از وبلاگش فرستاد دلم برای نوشتن در اینجا، آهستگی، تنگ شد. فقط خواستم بدانید که‌یاد دوستی‌تان گاهی مثل ستاره قلبم‌ را روشن می‌کند. دلتنگ خورشید و یاسون و عارفه و زهرا و آقاگل و پیمان و امیرحسین و امید و محمد علی و مریم و چارلی هستم. همین. 

۰ ۱۰

پیتزا، نمایشگاه کتاب و بغل‌های عزیز

/ بازدید : ۲۲۳

آدم‌ها را هنور خیلی دوست دارم. فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم بعد از اتفاقات اخیر ناامید شده باشم. از دوستی و صمیمت. شاید اما همه‌ش بیهوده نباشد. الان که دیدم خورشید و یاسون خداحافظی کرده‌اند، دلم گرفت. دلم برای دوستی‌های کلمه‌ای‌ام تنگ خواهد شد. برای آن روزهای خوش جوانی. عاشقی. برای ستاره‌های روشنی که خاموش می‌شود. برای یاسون و کلماتش از همیشه بیشتر. وقتی یاسون رفت چند روز، عمیقا ناراحت بودم. انگار دست راست نداشتم. اگر پنج دوست در جهان داشتم که از حرف زدن با او نمی‌ترسیدم، یاسون بود. حالا اما انگار دیگر نمی‌شود. از آن پنج دوست هم دوتا را از دست دادم و باقی دورند. ناراحتم. واقعا ناراحت و غمگینم. خالی و بی‌فایده. از دل خالی می‌ترسم. از دست خالی هم. چیزی نیستم و اگر آدم‌ها را دوست نداشته باشم شاید دیگر دستاویزی هم نداشته باشم. دلم نمی‌خواست بنویسم خالی‌ام. آمدم که بنویسم چقدر از رفتن خورشید و یاسون ناراحتم اما طولانی شد. چون مدتهاست دوستی ندارم و از این هم ناراحتم. از خالی بودن هم می‌ترسم. از این غم که هر روز به شکمم مشت می‌زند. می‌ترسم. از ادامه دادن هم می‌ترسم. کاش هیچ بودم یا یک درخت سرو.

۳ ۹

یک سوالی تو توییتر بود که دوست داری همراه با من چی‌کار کنی؟ منم نوشتم.

/ بازدید : ۲۰۷

من دوست دارم با تو آشپزی کنم. دوست دارم با هم آواز بخونیم. دوست دارم وقتی داری کار می‌کنی یا مطالعه، نگاهت کنم. دوست دارم بهت بگم اخم نکن. دوست دارم وقتی یه چیز خنده‌دار دیدم برات بفرستم. من‌ دوست دارم با تو فیلم ببینم. با تو آسمون رو تماشا کنم. سیگار کشیدنت رو تماشا کنم. دوست دارم وایسیم تو تراس و سکوت کنیم. با هم غصه بخوریم. بریم خرید روزمره. بریم پیک‌نیک. با هم چایی بخوریم. با هم اخبار ببینیم. با هم بی‌پول شیم. با هم پولدار شیم. دوست دارم با تو پیاده‌روی کنم. با هم ماه رو تماشا کنم. با هم بریم سفر. روزهای تعطیل دیر از خواب بیدار شیم و پنکیک بپزیم. با هم لش کنیم. با هم صبحانه بخوریم. با هم قرار بذاریم. با هم سنت خانوادگی داشته باشیم. با هم بریم خونه‌ی مامانت/مامانم. من دوست دارم با هم اسم فامیل بازی کنیم. سریال مسخره ببینیم. بری ماموریت و منتظرت بمونم. بریم روضه. مداحی گوش کنیم. با هم دعوا کنیم. با هم غیبت کنیم. دوست دارم با تو کنار خیابون بشینم. برای عید خرید کنیم. سر سفره هفت‌سین دستت رو بگیرم. برای خانواده‌مون کادو بخریم. بهت عیدی بدم. هم رو تماشا کنیم. موهات رو سشوار بکشم. وقتی خسته از راه می‌رسی، ببوسمت. گوشواره‌هام‌ رو ببندی. دکمه‌ی پیراهنت رو ببندم. مریض شی برات سوپ بپزم. زیر عکس‌هات قربون‌صدقه‌ت برم. دارم از صبح فکر می‌کنم که دوست دارم با تو چی‌کار کنم؟ و جوابش ساده است واقعاً‌. دوست دارم با تو زندگی کنم، بستنی بخورم، بخندم و رنج بکشم.

۱ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان