الا لهو و لعب
آدم همیشه فکر میکند احتمالا سال بعد فرق میکند. حالا که نشستهام روی مبل، میخواهم چایی دم بدهم و یک غم بزرگی در دلم هست و هیچ امیدی ندارم، به این فکر میکنم که سال پیش فکر میکردم امسال فرق دارد اما غم سنگینتر شد و افسردگی عمیقتر. خیلی به این فکر میکنم که آدمهایی که خوشحال هستند، که راضیاند، که به کسی که دلشان میخواسته، رسیدهاند، آدمهایی که ساده به چیزی که میخواهند، میرسند، چه فرقی با من دارند که مداوم و چند باره در همه چیز شکست خوردم و بعد رویایم را از دست دادم. اینها را از بیست و چندسالگی میگویم و حالا که در آستانهی دههی چهارمم احساس میکنم که به نشدن عادت کردهام و حالا که رویاهایم مردهاند، دیگر آن امید جوانی را هم ندارم. آن ایمان که روزی همه چیز درست میشود و من هم بیغم از ته دل میخندم. افسردگی تمام روحیه و انرژی مرا بلعیده. دیگر انتظار ندارم چیزی درست شود. خوشحال نیستم. امیدوار نیستم. غمگینم و هر روز به این فکر میکنم کاش شجاعتش را داشتم و خودم را از جایی بلند پرت میکردم. حقیقت اینکه سال پیش دو، سه بار تا آستانهاش رفتم ولی ترسیدم و حالا؟ کاش نمیترسیدم و همه چیز تمام شده بود. کاش قرص نخورده بودم. ناراحتم که ناراحتم. از ناراحتیام رنج میبرم و زندگی برایم معنایی ندارد. کسی دوستم ندارد و آدمها به سادگی فراموشم میکنند. بعید بدانم کسی از رفتنم خیلی ناراحت شود. اینها را نمیگویم که شما بگویید دوستم دارید که حتما دارید چون من هم شما را دوست دارم. اینها را میگویم چون کسی باور نمیکند و نوشتنش انگار حقیقت ترسناک زندگی را برایم پررنگ میکند. همین.