آشفتگیهای مغز یک جوان بیست و چند ساله
حالا که دارم اینها را مینویسم، نیلوفر امرایی که خیلی جوان بود از دنیا رفته. من هم امروز خیلی غمگین بودم و غم شعله شده بود و درونم را به آتش میکشید. بعد یکهو تصمیم گرفتم که در وبلاگم بنویسم. چند وقتی از آخرین مطلبی که اینجا نوشتهام، گذشته. چند روز پیش به منیر گفتم که تنها چیزی که از کل گذشتهام دوست دارم وبلاگ است. حالا معاون یک مدرسهام. شغلم را دوست ندارم. نمیدانم میخواهم چیکاره شوم؟ من همیشه آرزوهای سادهای داشتم. در واقع چیز زیادی از جهان نمیخواستم. هنوز هم نمیخواهم. میخواهم همسر شوم. مادر شوم. خانه و خانوادهام را خوشحال کنم. عصرها برویم پارک. صبحها قبل از کار صورت ماهشان را ببوسم و برایشان لقمه بپیچم. من آرزوهای سادهای دارم. آدمی معمولی که سلامتیاش تضمین شده نیست و دلش میخواهد زندگی کند. نمیدانم. زیادی غمگینم و کاش قرصهایم را قطع نمیکردم که حالا به این بلا گرفتار شوم. روزهای خیلی خوبی داشتهام. اما گاهی از شدت اضطراب و غم دلم میخواهد چاقویی در شکمم بگردانم. نمیدانم اینها از ناشکری است یا از نازک نارنجی بودن؟ مگر نه اینکه هر کسی قدر خودش رنج میکشد. متن آشفتهی من را به آشفتگی مغزم ببخشید و حالا خوشحال میشوم که بدانم شما اما خوبید و خوشحال و در وصل.