آهسته و پیوسته

امیدم به نسیم است و شقایق های کوهی و کولیان در راه...*

/ بازدید : ۲۲۵

امروز عصر یک لیست درست کردم از کارهایی که توانایی محافظت کردن از من را دارند تا وقتی که خیلی خسته ام، خیلی غمگینم، خیلی سرم از هجوم افکار مختلف درد می کند یا وقتهایی که دلم می خواهد به جایی بروم و ناشناس زندگی کنم، انجام دهم و حالم بهتر شود. بعد یک پلی لیست درست کردم در Sound Cloud به نام قند و شکر تا  هر چه موسیقی عربی دوست داشتنی می شنوم در آن ذخیره کنم برای اوقاتی که دلم حلاوت می خواهد و حزن و غریبگی. آرام تر که شدم بلند شدم و اتاقم را مرتب کردم. آب پتوسم را عوض کردم. به دختر خاله ام پیام دادم. با مریم حرف زدم. آشپزخانه را تمیز کردم. به کاوه، فریدون و شگفت انگیزی شاهنامه فکر کردم. سالاد شیرازی درست کردم. بعد از افطار بیرون رفتم تا برای سحر ماست بخرم، هوا به قدری خوب بود که دلم می خواست برای دوستی بنویسم " به قدری هوا خوب است که جان می دهد برای حرف زدن" اما ندادم. به خانه برگشتم. به محمد املا گفتم؛ خشنودی را اشتباه نوشته بود. فاطمه و محمد رعد و برق را تماشا کردند، من به اتاقم برگشتم؛ به صدای باران گوش دادم، بوی نم را نفس کشیدم و از قطرات باران که دیده نمی شدند عکس گرفتم. به فاطمه و محمد پیوستم و زیبایی رعد و برق را تماشا کردم. در حال نوشتن بودم که مامان صدایم کرد تا آب باران بخورم. کمی حرف زدیم و بعد شب به خیر گویان همه به قصد خواب پراکنده شدیم. هنوز باران می بارد. موسیقی عربی که نمی دانم چه می گوید را پخش کرده ام، قلبم گرم است و دلم تنگ. اگر کسی بپرسد خوبی؟ بی درنگ می گویم خوبم. آدم می تواند خسته باشد، دلتنگ باشد، ناامید باشد، آشفته و پریشان و غمگین باشد و خوب هم باشد. آدم می تواند هم زمان که دلش می خواهد چهار بهار بخوابد در جواب سوال خوبی بگوید خوبم و بعد با لبخندی از گرم بودن قلبش پتو را روی سرش بکشد و بخوابد در حالی که زیر لب زمزمه می کند: ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی...

*محمد صالح علاء

۴ ۳

دل به جا نباشد

/ بازدید : ۲۲۸
جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین...
برنامه می ریختم که:
امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فراموشت می کنم، امسال...امسال قرار بود اسمت را که می شنوم دیگر سرم برنگردد. دیگرکمتر با تو حرف بزنم، در ذهنم، در قلبم...
زده بودم جلوی چشمم و آماده بودم برای رسیدن بهار، برای قرارگرفتن.
بهار آمد، حول حالنا خواندم، از خدا سلامتی خواستم و شادی و ... و ... و دیگر تو را آرزو نکردم، دیگر دوست داشتنت را نخواستم. قول داده بودم فراموشت کنم و می دانستم که این نتوانستنی ترین کارِ ممکن است.
درختها سبز شدند، گل ها در آفتاب جان فزا دلبری می کردند و آسمان آبی تر از همیشه بود. از ته دل می خندیدم و به روی خودم نمی آوردم که مدام یادت مثل سوزن در قلبم فرومی رود و خوشی ام را مثل بادکنک می ترکاند. مهمانی ها تمام شد، عکسهای مسافرت را لایک کردم و برای همه قربانت روم و خوش بگذرد و عیدت مبارک فرستادم و ته قلبم آرزو می کردم تو هم خوش باشی‌. بهارآمده بود که قرار بگیرم اما بی قرارتر از همیشه بودم، می خواستمت تا  از بهار برایت بگویم، از شکوفه ها. بهار قرار بود قرار ما باشد اما نبود، تو بودی؛ تو علت قرار و بی قراری من بودی. تو بهار بودی، تابستان بودی، پاییز بودی و زمستان. تو حول حالنای من بودی و تمام سین های سفره ی هفت سینم. تو شکوفه های صورتی دلم بودی و آفتاب جان فزا، تو درختم بودی و زمینم...
اشتباه برنامه ریخته بودم؛ باید اینگونه می نوشتم:
امسال اگر تو بیایی قرارخواهم گرفت.
امسال اگر تو بیایی بیشتر دوستت خواهم داشت.
امسال از روزی که بیایی بهار می شود، برای همیشه بهار می ماند.
امسال باید بیایی، تو را می خواهم.
اصلاً امسال باید تو را می خواستم و شادی و سلامتی را...
 
فروردین۹۷_ باز نشر
۹ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان