آهسته و پیوسته

ازدلم

/ بازدید : ۱۷۰

چندروزی بود که حزن عجیبی بیخ گلویم چسبیده بود. تمام این روزهاکه حزن دروجودم بود، سعی کرده بودم به شیوه هایی که بلد بودم نگذارم مرا از پا بیندازد، که تسلیمش نشوم. پس بیشتر اوقاتم را درخانه گذرانده بودم. این دفعه اما حرفی نزده بودم از چیز هایی که آزارم می داد، هنوز هم آزار می دهد. فقط درخانه وقتم را گذرانده بودم. خانه، این پناهگاه همیشگی. خانه راتمیز کرده بودم، غذا پخته بودم، بازی نورها را تماشا کرده بودم، به صدای گنجشک ها گوش داده بودم، اتاقم را مرتب کرده بودم، کتاب خوانده بودم ودیوانه وار موسیقی گوش داده بودم، مدرسه رفته بودم، گاهی هم دانشگاه، با استاد درمورد موضوع سمینار صحبت کرده بودم، گفت وگو های لذت بخشی داشتم، فکرکرده بودم دیگر وقتش رسیده برای اتاقم گل بخرم، خواستگار رد کرده بودم وبه کوتاهی قدش وبلندی قدم یک عالمه درخانه خندیده بودیم. به همشهری داستان فکرکرده بودم که با آن تیم خوب، مهر ماه نسخه ی آخرش بود وچه حیف وچقدر آدم ترسویی هستم که شماره ی مهرش را نخریدم چون از خداحافظی می ترسم، درست همان زمان که دلم خواسته بود وبلاگ نویسی را کنار بگذارم چون نویسنده ی قابلی نیستم از طرف دودوست نواخته شده بودم و اشک های شوقی که بند نیامده بود، راه رفته بودم، آسمان را نگاه کرده بودم، شیرکاکایو درست کرده بودم، اولین دفاع ازحقوق مدنی ام را انجام داده بودم، درهمه ی این رفت وآمدها وفرار ها دلگیری چسبیده بود به من، نگاهم می کرد، درتمام مدتی که قربان صدقه ی درخت ها می رفتم وبرگ ها را ازروی زمین جمع می کردم، که نگاهم را ازنگاهش می دزدیدم و لبخند می زدم و خدارا به خاطر تمام نعمات زیبا وساده اش شکر می کردم، نگاهم می کرد که بالاخره کی وکجا دست هایم را به نشانه ی تسلیم بالا می برم؟ کی وکجا از پا می افتم. امروز ظهر بعد ازرفتن فاطمه، دقیقاً وقتی دوستی از دلگیری روزها پرسیده بود که چرا مگر اتفاقی افتاده؟ شکستم، نمی دانم چرا؟ شاید ازاینکه بی دلیل دلگیرم، شاید هم ازاینکه هزار دلیل داشتم اما هیچ دلیلش گفتنی نبود، دلیل های نهفته در سرم. شکستم ودقیقاً گوشه نمازخانه نشستم واشک ریختم. نه که اشک ریختن موضوعیت داشته باشد، شکستن وافتادن مهم بود که بالاخره اتفاق افتاد. حتی توان نداشتم بلند شوم وبه خانه برگردم  وقتی فهمیدم که کلاس تشکیل نمی شود، یا مثلا به مریم زنگ بزنم و به او بگویم چرا خانه ما نمی آید؟ وبعد چند ناسزا روانه اش بدارم وبا اوقهرکنم. یا حتی آن اندازه توانی درجانم نمانده بود که از او بخواهم با حرفهایش مرا تسلی بدهد، او که بلد است. انگارباید تنهایی از پسش بر می آمدم. آمدم خانه، پریشان بودم، بعد از عصر بخیر گفتن وتمام تلاشم برای نشان ندادن پریشانی ام، پتو را کشیدم روی سرم وازعجز ولابه وناتوانی، انگار که گوشه ی رینگ افتاده بودم، دوباره گریه کردم وبه خواب رفتم. خواب بدی دیدم، بلند شدم و خودم را به روشنی وگرمای خانه سپردم، اززمان بیدارشدن گوشه ی مبل لیوان چایی به دست افتادم و کارهای مامان را نگاه کردم و باهم حرف زدیم تا مامان خوابید ومن مجال نوشتن پیدا کردم. حالا می خواهم بنویسم تا یادم بماند که لزوماً تسلیم چیز بدی نیست، اینکه آدم یک دوره هایی درزندگی غصه بخورد بی دلیل، پریشان باشد بدون اتفاق، خیلی هم شاید ترسناک نباشد. همین دیروز بود که نوشته بودم این اتفاق ها جان را نورانی می کنند ومی گذرند‌. حالا دل داده ام به غصه و بیشتر ازهمیشه دوستش دارم. حالا همان حزن جایی دورتر از من نشسته و به من لبخند می زند. حالا حزن نور شده برایم وآرامشی که درتمام جانم نشسته است.

۴ ۵

ما اهل چهارشنبه ایم.

/ بازدید : ۲۴۳

 

چون چهارشنبه، قشنگ ترین روز هفته است. آرام، روشن، شاد.

۸ ۱۱

تا دل به تو پیوستم

/ بازدید : ۱۹۷

وَر روی بگردانی در دامنت آویزد.

۷ ۱۰

نشو شکل فرار

/ بازدید : ۱۵۹

۱_تابستان تمام شد. من ازتمام شدن، ازپایان ها، ازافول ها  می ترسم وناراحت می شوم اما تمام شدن تابستان، هرچه زودتر تمام شدنش تنها چیزی بود که می خواستم. حالا خوشحالم، واقعاً خوشحال.

۲_امروز اولین روزکاری ام بود.سخت، خسته کننده و پرازچالش اما بعدازمدتها ازخودم راضی ام. بیشترین چیزی که دوست دارم یادگیری است که درجریان یاد دهی اتفاق می افتد‌. اگرچیز بیشتری بلد باشم.

۳_شاید بیشترین چیزی که دیده ام ازدست دادن کسانی بوده که دوستشان داشته ام، بیشتر ازهرچیزی، نمانده اند، به هردلیلی. ناراحت کننده؟ بی حدواندازه، انگار تکه ای ازقلبم را کنده اند وبرده اند. انگار بخشی ازوجودم نیست. امازندگی همین است. فکرمی کنم بیشتر ازآمدن رفتن دارد. رفتن ها، رفتن های باتجربه، گاهی فکرمی کنم شاید من هم اززندگی کسانی که دوستم داشته اند رفته ام که حالا اینگونه می شود. رفته ام، بی توجه، بدون دلیل، بدون توضیح.

۴_این پاییز مثل پاییز سال قبل نیست. انگار از ۲۲سالگی تا۲۳سالگی صدسال فاصله است. انگار صدسال طولمی کشد تا۲۳ساله شوی، مثل سال قبل نیست چون مطمئن نیستم اما مثل همیشه، مثل همیشه امیدوارم. امیدوارم پاییز خوبی بسازم.

۵_مریم به تهران رفت. درفاصله ای دورتر ازمن درس می خواند وجایش همه جای شهر خالی است. دلم جغرافیایی را می خواهد که او باشد، نزدیکم.

۶_شاید تنها فایده تابستان برایم این بود که موزیک های خوبی گوش دادم ومستندهای خوبی دیدم.

۷_امشب برایش صدا فرستادم که هیچ وقت قدر هیجده سالگی ام خوشحال نبوده ام. ادامه اش ندادم که انگار جهان را فتح کرده بودم، باسری پر ازرویا...

۸_انگار رویاها را گرفته اند. شده ایم کپی هم. همه یک چیز را می خواهیم. بانسخه های واحد، دلم نمی خواهد رویای من مثل بقیه باشد. دارم دنبال رویای شخصی ام می گردم.

۹_جایی خواندم که وقتی دختری که دوستش داشت را باپسری دیده بود یک آهنگ فوق العاده ی بی کلام از پانیست محبوبم گوش داده بود. مدام فکر می کردم وقتی اولین بار قلبم شکست، اولین بار فهمیدم این دیگر شکست عشقی است چه گوش دادم؟ بعد یادم آمد که لی بیروت گوش می دادم ودر تاکسی گریه می کردم.

۱۰_حالا طوفان گذشته است شاید،چون موهایم را می بافم ودلم می خواهد گوشواره بپوشم.

۱۱_فکرکنم شغل موردعلاقه ام پختن نان های شکلاتی و کیک های خانگی دریک دهکده ی پرازمه وفروختن آن ها با شیرکاکایو وچایی باشد.

۱۲_آدمی نیست که عاشق نشود وقت خزان...

۱ ۸
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان