ازدلم
چندروزی بود که حزن عجیبی بیخ گلویم چسبیده بود. تمام این روزهاکه حزن دروجودم بود، سعی کرده بودم به شیوه هایی که بلد بودم نگذارم مرا از پا بیندازد، که تسلیمش نشوم. پس بیشتر اوقاتم را درخانه گذرانده بودم. این دفعه اما حرفی نزده بودم از چیز هایی که آزارم می داد، هنوز هم آزار می دهد. فقط درخانه وقتم را گذرانده بودم. خانه، این پناهگاه همیشگی. خانه راتمیز کرده بودم، غذا پخته بودم، بازی نورها را تماشا کرده بودم، به صدای گنجشک ها گوش داده بودم، اتاقم را مرتب کرده بودم، کتاب خوانده بودم ودیوانه وار موسیقی گوش داده بودم، مدرسه رفته بودم، گاهی هم دانشگاه، با استاد درمورد موضوع سمینار صحبت کرده بودم، گفت وگو های لذت بخشی داشتم، فکرکرده بودم دیگر وقتش رسیده برای اتاقم گل بخرم، خواستگار رد کرده بودم وبه کوتاهی قدش وبلندی قدم یک عالمه درخانه خندیده بودیم. به همشهری داستان فکرکرده بودم که با آن تیم خوب، مهر ماه نسخه ی آخرش بود وچه حیف وچقدر آدم ترسویی هستم که شماره ی مهرش را نخریدم چون از خداحافظی می ترسم، درست همان زمان که دلم خواسته بود وبلاگ نویسی را کنار بگذارم چون نویسنده ی قابلی نیستم از طرف دودوست نواخته شده بودم و اشک های شوقی که بند نیامده بود، راه رفته بودم، آسمان را نگاه کرده بودم، شیرکاکایو درست کرده بودم، اولین دفاع ازحقوق مدنی ام را انجام داده بودم، درهمه ی این رفت وآمدها وفرار ها دلگیری چسبیده بود به من، نگاهم می کرد، درتمام مدتی که قربان صدقه ی درخت ها می رفتم وبرگ ها را ازروی زمین جمع می کردم، که نگاهم را ازنگاهش می دزدیدم و لبخند می زدم و خدارا به خاطر تمام نعمات زیبا وساده اش شکر می کردم، نگاهم می کرد که بالاخره کی وکجا دست هایم را به نشانه ی تسلیم بالا می برم؟ کی وکجا از پا می افتم. امروز ظهر بعد ازرفتن فاطمه، دقیقاً وقتی دوستی از دلگیری روزها پرسیده بود که چرا مگر اتفاقی افتاده؟ شکستم، نمی دانم چرا؟ شاید ازاینکه بی دلیل دلگیرم، شاید هم ازاینکه هزار دلیل داشتم اما هیچ دلیلش گفتنی نبود، دلیل های نهفته در سرم. شکستم ودقیقاً گوشه نمازخانه نشستم واشک ریختم. نه که اشک ریختن موضوعیت داشته باشد، شکستن وافتادن مهم بود که بالاخره اتفاق افتاد. حتی توان نداشتم بلند شوم وبه خانه برگردم وقتی فهمیدم که کلاس تشکیل نمی شود، یا مثلا به مریم زنگ بزنم و به او بگویم چرا خانه ما نمی آید؟ وبعد چند ناسزا روانه اش بدارم وبا اوقهرکنم. یا حتی آن اندازه توانی درجانم نمانده بود که از او بخواهم با حرفهایش مرا تسلی بدهد، او که بلد است. انگارباید تنهایی از پسش بر می آمدم. آمدم خانه، پریشان بودم، بعد از عصر بخیر گفتن وتمام تلاشم برای نشان ندادن پریشانی ام، پتو را کشیدم روی سرم وازعجز ولابه وناتوانی، انگار که گوشه ی رینگ افتاده بودم، دوباره گریه کردم وبه خواب رفتم. خواب بدی دیدم، بلند شدم و خودم را به روشنی وگرمای خانه سپردم، اززمان بیدارشدن گوشه ی مبل لیوان چایی به دست افتادم و کارهای مامان را نگاه کردم و باهم حرف زدیم تا مامان خوابید ومن مجال نوشتن پیدا کردم. حالا می خواهم بنویسم تا یادم بماند که لزوماً تسلیم چیز بدی نیست، اینکه آدم یک دوره هایی درزندگی غصه بخورد بی دلیل، پریشان باشد بدون اتفاق، خیلی هم شاید ترسناک نباشد. همین دیروز بود که نوشته بودم این اتفاق ها جان را نورانی می کنند ومی گذرند. حالا دل داده ام به غصه و بیشتر ازهمیشه دوستش دارم. حالا همان حزن جایی دورتر از من نشسته و به من لبخند می زند. حالا حزن نور شده برایم وآرامشی که درتمام جانم نشسته است.