هنوز را
دیروز روز بدی بود. غمگین، شکست خورده و عصبانی به خانه برگشتم. نه می توانستم چیزی بخورم، نه بخوابم و نه هیچ کار دیگر. فکر می کردم نیاز است سرم را از تنم بردارم بگذارم جایی تا دست از فکر کردن مداوم و حرف زدن بی وقفه بکشد. مغزم، جسمم و روحم خسته بود. خواب نرفتم. This is usدیدم و تصمیم گرفتم تا فردا به آن فکر نکنم و هیچ نتیجه ای نگیرم. امروز هوا ابری بود. غمگین بودم و خسته و کم حوصله. این جور وقتها کیک می پزم. نمی دانم در طی کدام فرآیند از پختن کیک بود که به این نتیجه رسیدم حالم دارد از تظاهر به اینکه خوبم به هم می خورد اما بالاخره رسیدم. دیدم تمام نشده، آنگونه که انتظار داشتم تمام نشده و همچنان ادامه دارد. نه مثل قبل اما ادامه دارد. جایی از وجودم همچنان هست. وقتی کیک را در فر گذاشتم و روی مبل نشستم و سرمست از بوی کیک شدم فهمیدم که تمام هم نمی شود. شاید اصرار بر تمام شدنش بود که مدام حالم را بد می کرد. بدتر. حقیقت این است که هست. بخشی از وجودم. بخشی از فرآیند زندگی. اتفاق افتاده و گذشته اما بخشی از من را شکل داده است. حالا انگار با فرآیند دیگری رو به رو هستم. اینکه خوب نیستم و بدانم که در وجود من می ماند و تمامی در کار نیست. هست. مثل تمام اتفاقات که من را شکل داده است. باران می بارید. کیک پخته بود و چای هل دار دم کشیده بود. من خوب نبودم و قرار بود بپذیرم که هست و ادامه دارد مثل زندگی که ادامه دارد و هیچ وقت متوقف نمی شود.