برو آنجا که آشنات منم...
سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶
/
بازدید : ۱۸۵
آمده بودی درست روبه رویم نشسته بودی.
گفته بودی حرف بزن؛ یعنی در واقع هرچه می خواهد دل تنگت بگو. بگو تا راحت شوی. آمده بودی، نشسته بودی، نگاه کرده بودی و می خواستی که حرف بزنم.
آخ که چه حرف ها داشتم، چه حرف ها که درونم نگفته مانده بود. اما نمی توانستم. اشک امانم را بریده بود، مثل بچه هایی که کار اشتباهی کرده اند، مثل آنهاکه پشیمان اند؛ نتوانستم.
حرف نزدم، اما تو خواندی. تو خواندی چون آشنا بودی.
چه خوب که آشنای منی، چه خوب که آشنات منم.