آری! به یمن لطف شما خاک زر شود.
بده نوری روان خستهام را.
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم.
این یک سال را دویده ام. یادم نمی آید جایی آرام نشسته باشم و درست نگاه کرده باشم. این یک سال را با هر چه در دلم داشتم دویده ام. با دوست داشتن ها، دوست نداشتن ها، با پایان ها و آغاز ها. با گریه و حب و بغض و کینه دویده ام تا به تو برسم. وقتی از دویدن خسته می شدم یک گوشه می نشستم، گریه می کردم، صدایت می کردم و باز بلند می شدم و می دویدم. گم کرده بودم. خودم را و تو را. خودم را نمی دیدم و تو را هم. گاهی از این که نمی دیدمت بغضم می گرفت اما نمی توانستم درست نگاه کنم تا ببینمت. من در این دنیا حل شده بودم و چشمانم تاریک شده بود. فقط می خواستم برسم و هی نمی رسیدم و هی از ناتوانی و کوچکی ام حرص می خوردم و گاهی می پرسیدم چرا این همه کوچکم؟ مهر ماه وقتی شکستم و رانده شدم، وقتی خواسته نشدم تو آمده بودی که دستت را بگیرم. آن روز در درخت های بلند شاه نعمت الله ولی دستت را دیدم اما نگرفتم. تاریک تر شدم. گم تر. یا آبان که رفته بودم به باغچه آب بدهم و ناگهان در سایه ی خودم روی دیوار دوری از تو را دیدم و ترسیدم. برگشتم و در نور اتاق یادم رفت که از تو دورم. تاریک تر شدم. گم تر. آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین که هیچ، تو همیشه بودی. از همان روز که آمدیم. اما من انگار تو را مدتهاست که ندیده ام. بسکه در تاریکی دویده ام دیگر چیزی را نمی بینم. من بسکه در تاریکی دویده ام خسته ام. ماه رمضان نور توست. نور چشمانم را برگردان. بگذار ببینم. درست نگاه کنم. من نامه ی سیاهی دارم. خسته ام. تاریکم. نفس نفس زنان نشسته ام گوشه ای و دارم به نورهای نزدیکت نگاه می کنم. می خواهم به سمت نورهای نزدیک بروم. کمکم کن. گنجشک باران خورده ام. چراغ سوخته ام. غریب و آواره ام. مسافر ی گم شده و تنها.
به لطفت مرا برمی داری؟