آهسته و پیوسته

پیتزا، نمایشگاه کتاب و بغل‌های عزیز

/ بازدید : ۲۲۳

آدم‌ها را هنور خیلی دوست دارم. فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم بعد از اتفاقات اخیر ناامید شده باشم. از دوستی و صمیمت. شاید اما همه‌ش بیهوده نباشد. الان که دیدم خورشید و یاسون خداحافظی کرده‌اند، دلم گرفت. دلم برای دوستی‌های کلمه‌ای‌ام تنگ خواهد شد. برای آن روزهای خوش جوانی. عاشقی. برای ستاره‌های روشنی که خاموش می‌شود. برای یاسون و کلماتش از همیشه بیشتر. وقتی یاسون رفت چند روز، عمیقا ناراحت بودم. انگار دست راست نداشتم. اگر پنج دوست در جهان داشتم که از حرف زدن با او نمی‌ترسیدم، یاسون بود. حالا اما انگار دیگر نمی‌شود. از آن پنج دوست هم دوتا را از دست دادم و باقی دورند. ناراحتم. واقعا ناراحت و غمگینم. خالی و بی‌فایده. از دل خالی می‌ترسم. از دست خالی هم. چیزی نیستم و اگر آدم‌ها را دوست نداشته باشم شاید دیگر دستاویزی هم نداشته باشم. دلم نمی‌خواست بنویسم خالی‌ام. آمدم که بنویسم چقدر از رفتن خورشید و یاسون ناراحتم اما طولانی شد. چون مدتهاست دوستی ندارم و از این هم ناراحتم. از خالی بودن هم می‌ترسم. از این غم که هر روز به شکمم مشت می‌زند. می‌ترسم. از ادامه دادن هم می‌ترسم. کاش هیچ بودم یا یک درخت سرو.

۳ ۹
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان