آهسته و پیوسته

این شب پریشان سحر می شود

/ بازدید : ۱۴۱

اقتضای اینکه می دانم نوشتنم حتی به درد خودم هم نمی خورد این است که چیزی ننویسم اما نمی دانم چرا می نویسم. واقعا هیچ دلیلی ندارم. در ذهنم مداوم در حال نوشتنم؛ از نوشتن پیام تبریک تولد تا فرارسیدن سال نو. جمله ها را مشخص کرده ام و ایموجی ها را در ذهنم گذاشته ام و بعد دکمه ی ارسال را زده ام. ذهنم جلوتر از زمان حرکت می کند. به بهار فکر می کنم؛ به شهریور که دفاع می کنم؛ به امتحان وکالت، به آزمون دکترا، به مراسم مریم، به بیست و شش سالگی، به لباسی که در عروسی ام قرار است بپوشم؛ به وقتی که از کرمان می روم؛ به وقتی که از ایران می روم؛ به اینکه چگونه می روم؛ در فرودگاه چه چیزی را گوش می دهم؛ که غمگینم یا خوشحالم که رفته ام؟ به اینکه اصلا چرا رفته ام؟ تنها رفته ام یا با کسی که دوستش دارم؛ بچه هم دارم یا هیچ وقت بچه دار نمی شوم؟ مداوم به بعد فکر می کنم. به بعد از این روزها فکر می کنم تا خودم را تسلی دهم. تا ذهنم را، قلبم را گول بزنم که این ها همه موقتی است و روزهای تیره و تار می گذرند. با مریم زیاد حرف می زنم. لا به لای صحبت گاهی از امید حرف می زنیم؛ از روهای بعد. از اینکه قرار است در کدام شهر زندگی کنیم؛ چگونه عروسی بگیریم و چند بچه داشته باشیم. من این جوری خودم را تسلی می دهم. از بعد حرف زدن کمکم کرده زنده بمانم. به بهار فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم واقعا از چیزی خوشحال باشم. به چند سال آینده فکر کردن کمکم کرده فکر کنم می توانم عاشق کسی بشوم. در همه ی این ها به ایران فکر نمی کنم. نمی دانم قرار است چه بشود اما امید کوچکی دارم که درست می شود. نمی دانم این امید را تا کی می توانم ادامه بدهم اما امید دارم و این امید اگر من را نکشد می تواند بزرگ تر شود. فعلا که بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر را زمزمه می کنم؛ به بعد فکر می کنم؛ با مریم حرف می زنم؛ در پینترست عکس های خانه ها و لباس هایی که دوست دارم را سیو می کنم؛ موسیقی ترکی استانبولی گوش می دهم؛ کانال وبلاگ خوانی را زیر و رو می کنم؛ نیمه شب ها به ماه نگاه می کنم و امید دارم؛ هر چند کوچک. هر چند دور.

۸ ۵
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان