امروزازپنجره ی کلاس زبان خیابان رابالبخندنگاه می کردم. آدم ها، رفت وآمدشان را، خریدهایشان، طرزراه رفتن ونگاه کردنشان، خانه هارا، سایه روشن هارا...
تمام این هفته دردریایی ازبیم وامیدپاروزده بودم وامروزصبح وقتی ازخواب بلندشدم حس کردم که به امیدواری رسیده ام. ازصبح جورآرامی شادم، جوردلگرم کننده ای. امروزفکرمی کردم که الان ازهفته های پیش بهترم، وخیلی وقت است که ازسال های پیش؛ سال هایی که می ترسیدم، که ازهمه چیزمی ترسیدم وحالاکه ترس هایم کمترشده اند، حالاکه ازتغییرنمی ترسم، ازتجربه کردن نمی ترسم، ازدوست نداشته شدن، ازرهاکردن ورهاشدن، حالاکه ازآدم هانمی ترسم، حتی ازترک کردن،حالابهترم، حالاکه بیشترازهمیشه ازخودم بودن نمی ترسم.
ازابرازخودم، ازویژگی هایم،ازاینکه بگویم خوابیدن رادوست دارم، ازآرزوهایم، ازقصه هایم، ازگفتن شکست هایم، ازکودکی نه چندان دلچسبم، ازاتفاقات وحوادث حتی ازاینکه نمی دانم میخواهم چه کاره بشوم، ازهرچیزی که من راساخته است، ازهرچیزی که عارفه را، من راشکل داده نمیترسم ومی توانم به راحتی بعدازسال هاتنفروانکارآن هارادوست داشته باشم.حالابلدشده ام که به زندگی نگاه کنم، بگذارم که بدی هایش بگذرد وخوبی هایش را، آدم های خوبش را، اتفاقات عزیزش رابرای خودم حفظ کنم.
حالابلدشده ام قصه ی خودم رابنویسم، بدون مقایسه، بدون ترس، هرچندآرام وساده وبی تکلف، درست مثل خودم...
حالازندگی رابیشترازهمیشه دوست دارم.