گاهی دلم برای خودم تنگ می شود؛ دائم برای تو...
برای تو همیشه در زندگیِ من جا هست.
حتی وقتی که دیگر نمی خواهم خودم توی زندگی ام باشم.
برای تو همیشه در زندگیِ من جا هست.
حتی وقتی که دیگر نمی خواهم خودم توی زندگی ام باشم.
کف ایوان نشسته ام. نسیم خنکی می وزد، برگ های درخت خرمالو تکان می خورند. موسیقی عربی دلخواهم را می شنوم و منتظرم که ماه از راه برسد. در حال انتظار ستاره ها را می شمارم؛ یکی، دوتا، سه تا، چهار تا، ده تا. خسته از شمردن با خواننده زمزمه می کنم: زیدینی عشقاً زیدینی، یا احلی نوباتِ جنونی، زیدینی. این جور وقتها دلم می خواهد زبان عربی را بفهمم. به ماه کامل نگاه می کنم و دوباره زمزمه می کنم: یا احلی نوبات جنونی...
در هوای تو هر چه بنویسم شعر می شود. مثلاً همین که تابستان است و صدای خنده ی بچه ها از پنجره به گوش می رسد. اتاق از بوی دمنوش پر شده. من با پایان نامه ای که شب ها از فکرش خوابم نمی برد و بی حد از آن می ترسم، تحویل کاری که قرار را از من گرفته، دلِ تنگ، دستی که از لا به لای انگشتانش باد وزیده و موسیقی عربی که می شنوم، هوای دریا را کرده ام. آسمان مهتابی است و چند روز دیگر عید غدیر، عیدی که خیلی دوستش دارم، از راه می رسد. چراغ را خاموش کردم و آمدم برایت بنویسم که همه چیز شعر شد. مثلاً همین که چراغ را خاموش کردم تا برایت بنویسم.
و خنده ات دسته ی کبوتران سپیدی است که یکباره پرواز می کنند.
چگونه می توانم زندگی ام را برای شما شرح دهم؟
زیاد فکر می کنم؛
موزیک می شنوم؛
به گل ها علاقه مندم.
+ منتسب به سوزان سونتاگ