آخرین روز بهار...
جمعه ۳۱ خرداد ۹۸
/
بازدید : ۲۲۲
صبح با صدای گنجشک ها بیدار شد و نورِ صبح را دید. خندید. یادش نمی آمد شبِ قبل برای چه غمگین بوده و فکر می کرده که صبح نمی شود.
چهارشنبه توی کیفش یه مشت ستاره داره.
به هوای باران پرده را کنار زدم که بهار را دیدم. درخت خرمالو سبز شده بود، کبوتر ها باز گشته بودند و بوی نعنا حیاط را پر کرده بود.