آهسته و پیوسته

پیتزا، نمایشگاه کتاب و بغل‌های عزیز

/ بازدید : ۱۷۷

آدم‌ها را هنور خیلی دوست دارم. فکر می‌کردم و هنوز هم فکر می‌کنم بعد از اتفاقات اخیر ناامید شده باشم. از دوستی و صمیمت. شاید اما همه‌ش بیهوده نباشد. الان که دیدم خورشید و یاسون خداحافظی کرده‌اند، دلم گرفت. دلم برای دوستی‌های کلمه‌ای‌ام تنگ خواهد شد. برای آن روزهای خوش جوانی. عاشقی. برای ستاره‌های روشنی که خاموش می‌شود. برای یاسون و کلماتش از همیشه بیشتر. وقتی یاسون رفت چند روز، عمیقا ناراحت بودم. انگار دست راست نداشتم. اگر پنج دوست در جهان داشتم که از حرف زدن با او نمی‌ترسیدم، یاسون بود. حالا اما انگار دیگر نمی‌شود. از آن پنج دوست هم دوتا را از دست دادم و باقی دورند. ناراحتم. واقعا ناراحت و غمگینم. خالی و بی‌فایده. از دل خالی می‌ترسم. از دست خالی هم. چیزی نیستم و اگر آدم‌ها را دوست نداشته باشم شاید دیگر دستاویزی هم نداشته باشم. دلم نمی‌خواست بنویسم خالی‌ام. آمدم که بنویسم چقدر از رفتن خورشید و یاسون ناراحتم اما طولانی شد. چون مدتهاست دوستی ندارم و از این هم ناراحتم. از خالی بودن هم می‌ترسم. از این غم که هر روز به شکمم مشت می‌زند. می‌ترسم. از ادامه دادن هم می‌ترسم. کاش هیچ بودم یا یک درخت سرو.

۲ ۹
پیمان ‌‌
۳۰ آذر ۱۰:۱۴

سلام خوشحال شدم ستاره روشنت رو دیدم : )

من هم از رفتن یاسون دلم گرفت.

پاسخ :
سلام پیمان. ممنونم. منم از اینکه می‌بینم تو هنوز می‌نویسی، خوشحالم.
 
منم. خیلی. هر چی هم میام عادت کنم، نمیشه.
| فاخته |
۰۲ دی ۱۶:۱۶

وقتی این پستت رو خوندم که دقیقا از چند دقیقه قبلش داشتم فکر میکردم چقدر نیاز به کسی دارم که کلمه بگه و قلبش و حتی حضورش، نزدیکم باشه! :)) 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان