آهسته و پیوسته

.

/ بازدید : ۱۷۱

تو عمر خواه و صبوری.

۰ ۱۱

هوای خنک دم صبح آدم را تازه می‌کند.

/ بازدید : ۶۶۵

دیشب غمگین بودم. اکثر شب‌ها غمیگنم. وقتی یادم می‌آید که چقدر دلتنگم، غمگین می‌شوم. وقتی به سال‌های رفته نگاه می‌کنم، غمگین می‌شوم. با اینکه به اندازه ی کافی و یا حتی بیش از کافی امید به آینده دارم و خوشبینم که همه چیز بهتر می‌شود. شب‌ها بخش سیاه وجودم بر بخش روشنم غلبه می‌کند و فکر می‌کنم چقدر همه چیز در این جهان زشت، پوچ و بی‌ارزش است. چقدر این جهان بی‌ارزش است و بعد غصه‌ام می‌گیرد. شب‌ها این‌گونه است. سعی می‌کنم زودتر بخوابم و قبل از خواب کتاب بخوانم اما گاهی هم نمی‌شود. دیشب هم خواب نمی‌رفتم. به مریم پیام دادم که برویم بدویم و همین فقط همین دویدن نقطه ی روشن دیشب بود. نزدیک ساعت شش بود که مریم بیدارم کرد. هوای خنک صبح تازه‌ام کرد. با اینکه مریم عجله داشت و من ریه‌ام یاری نکرد که زیاد، طولانی و باسرعت بدوم اما خوش گذشت. تقریبا از هر چیزی کمی حرف زدیم و بعد با وانیل و نان سنگک به خانه برگشتم. چای دم کردم. فرنی سیب عزیزم را درست کردم. تاریخ مصاحبه را چک کردم. توییت کردم. با مامان چای خوردیم و همه‌چیز به نظرم کمی بهتر شد. حالا از صبح سومین لیوان چایم را خورده‌ام. از اضطراب مصاحبه فکرم پر است. پلی لیست زیبایی را پخش کرده‌ام. اتاقم به هم ریخته است. نمی دانم باید چه کار کنم و فقط برای روزهای آینده از یک چیز مطمئنم. بستنی در فریزر است. جدیدا خداوند را به خاطر هر چیزی که هستم و دارم شکر می‌کنم. تقریبا مطمئنم همه‌چیز بهتر می‌شود. چند روز دیگر را می‌خواهم بدل از روز تولدم بگیرم و به بطالت بگذرانم. دل تنگی بخشی از وجودم شده است اما بیشتر از قبل خوشحالم و می خندم. فکر می کنم زندگی همین است. مجموعه ای از آشفتگی، بی‌ارزشی. اما عجیب زیبا. عجیب دردناک، رنج‌آور و زیبا.

۷ ۱۲

آری! به یمن لطف شما خاک زر شود.

/ بازدید : ۱۴۴

بده نوری روان خسته‌ام را.

۰ ۷

در نهضت عظیم دو بازویش من گریه ام گرفته که آخر، آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم ؟

/ بازدید : ۱۷۱

صبح زود با بوی نان تازه ای که این مرد گرفته بود از خواب بیدار شدم. خودش رفته بود و آغوشش را گذاشته بود. لبخند زدم. از جایم بلند شدم. قبل از هر کاری به اتاق بچه ها رفتم. هر سه شیرین خواب بودند. دلم می خواست بروم محکم ببوسمشان اما دست روی دلم گذاشتم و آرام قربان صدقه شان رفتم. در ادامه صورتم را شستم و به تارهای موی سفیدم نگاه کردم. خودم گمان می کردم با آن ها زیباترم. مرد هم همیشه تایید می کرد. موهایم را بافتم و به آشپزخانه رفتم. چای را دم کردم و از شکلات صبحانه ای که من و بچه ها عاشقش هستیم چند قاشقی خالی خوردم تا چای دم بکشد. وقتی چای دم کشید، لیوانی چای ریختم و به اتاق کار رفتم. پرده را کنار زدم و گذاشتم نور آفتاب به کتاب ها، میز تحریر و فهرست کتاب های سفارشی کتاب فروشی بتابد. هنوز صبح زود بود. فرصت را غنیمت شمردم و به مریم‌ زنگ زدم. ازهمه چیز حرف زدیم و خندیدیم. به ساعت که نگاه کردم زمان از یک ساعت گذشته بود. مثل همیشه. داشتیم قرار می گذاشتیم که چه زمانی هم را ببینیم که دیدم کوچکی بیدار شده است. شکوفه ی بهار نارنج عزیزم خودش را به پاهایم رسانده بود و منتظر بود تا بغلش کنم. به مریم گفتم لحظه ای تلفن را نگه دارد تا بغلش کنم. سرش به شانه ام نرسیده بود، خوابش برد. در بغلم بود که با مریم خداحافظی کردم و سرجایش خواباندمش. رفتم سراغ سفارش کتاب ها و کیک ها ی کتاب فروشی و تنظیم کردن برنامه های هفته آینده. با مهشید همه چیز را هماهنگ کردم و قول دادم که برای قصه خوانی امروز خودم را برسانم. دیگر دلم برای بچه ها تنگ شده بود اما دلم نمی آمد بیدارشان کنم. به کارهایم رسیدم. فاکتورها را مرتب کردم. از مرد پرسیدم برای شام چه دوست دارد تا برایش درست کنم؟ برای بچه ها مایه ی کتلت آماده کردم و لیست کمبودهای خانه را نوشتم که صدای مامان گفتن اولی را شنیدم. خدا را شکر کنان به اتاق رفتم و سفت بوسیدمش. از صدایش آن دو تا هم بیدار شدند. بچه های قد و نیم قد عزیزم. حسابی بوسیدمشان و بعد صورتشان را شستم، موهایشان  را شانه زدم، لباس خوابشان را عوض کردم و برایشان صبحانه آماده کردم. ظهر شده بود. با مامان صحبت کرده بودم. با مرد هم یک بار حرف زده بودم. بچه ها مشغول بازی بودند. بزرگی مراقب آن دو تا بود. هی نگاهشان می کردم و انگار که با هر بار نگاه کردن پرنده می شدم. هر بار. هر بار. مشغول ناهار درست کردن شدم که آن یکی مریم رسید. قول داده بود که امروز بیاید و به من سر بزند. بغلش کردم و برایش چای و کیک بردم و نشستیم کنار هم. هم حرف می زدیم و هم با بچه ها بازی می کردیم. بازی شان که تمام شد یک دعوایی هم با هم کردند. قلبم درد می گرفت اما باید تلاش می کردم و خودم را مدیریت می کردم. هر جور بود دعوا جمع شد و بعد هم کنار هم خوابیدند تا کارتون تماشا کنند. با مریم به آشپزخانه رفتم. سیب زمینی سرخ می کردم که کوچکی مظلوم دوباره به پایم چسبید. سیب زمینی می خواست. وسطی هم با آن چشم های شیطنت بارش از راه رسید. برایشان سیب زمینی گذاشتم و خودم و مریم هم یک عالمه سیب زمینی داغ خوردیم. بعد از ناهار بچه ها خوابیدند. مریم رفت تا به خانه زندگی اش برسد. با نشاط و خسته و راضی نشسته بودم که مرد از راه برسد. داشت از خستگی خوابم می برد که رسید. زنگ در را که شنیدم به سوی ش پرواز کردم. دلم برایش تنگ شده بود. بغلش کردم. ناهار نخورده بود. تا لباس هایش را عوض کرد، ناهار را گرم کردم. صدایش کردم، جوابی نشنیدم. به اتاق رفتم تا دوباره صدایش کنم. دلم گرفت. از خستگی خوابش برده بود. نگاهش کردم. خوب نگاهش کردم. با مهر و صبر این مرد همه چیز درست شکل گرفته بود. حتی من. از نگاه کردنش سیر نمی شدم. دلم گرم بود. خدا را شکر. داشتم هنوز نگاهش می کردم که از پشت کسی بغلم کرد. بزرگی بود. برگشتم و در آغوشش پرنده شدم. قلبم از این حجم دوست داشتن فشرده شد. گریه ام گرفت. این زندگی از آن چه که در سر داشتم قشنگ تر است. این خانه حالا از آن چه که در سر داشتم گرم تر، سبز تر و روشن تر است، بغل های بیشتری دارد، خنده های بلندتری دارد و کیک های خوشمزه تری.

 

+ این یادداشت پاسخی است به دعوت عارفه ی عزیزم در اینجا. آن روزها هنوز قصه هایم برای تو بودم. 

۱ ۸

چون علی رغم همه ی بغض ها، غم ها و ناتوانی ها هنوز رویا دارم.

/ بازدید : ۱۳۵

۱ ۷
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان